تیر ۱۹، ۱۳۹۴

غم خورد آن کو خردش دستیار نیست


غم‌ مخور ای ‌دل که جهان را قرار نیست
و آنچه تو بینی بجز از مستعار نیست‌

آنچه مجازی بود آن هست آشکار
و آنچه حقیقی بود آن آشکار نیست

هست یکی پردهٔ جنبندهٔ بدیع
کز برآن نقش و صور را شمار نیست

پرده همی جنبد و ساکن بود صور
لیک بچشم تو جز از عکس کار نیست

پرده نبینی تو و بینی که نقش‌ها
در حرکاتند و کسی درکنار نیست

پنداری کان همه را اختیار هست
لیک یکی ز آن‌همه را اختیار نیست

ور بتو این راز هویدا کند حکیم
خندی و گویی که مرا استوار نیست

همره پرده بدر آیند و بگذرند
هیچ کسی را به حقیقت قرار نیست




پرده شتابان و در آن نقش‌ها روان
و آن همه جز شعبدهٔ پرده‌دار نیست

نیست تو را آگهی از راز پرده‌دار
زانکه تو را در پس این پرده بار نیست

پرده مکرر شود و نقش‌هاش‌، لیک
پرده گشاینده جز از کردگار نیست

ما و تو ای خواجه بدین پرده اندربم
زانکه ازبن دایره راه فرار نیست

هرکسی اندر خور نیروی خویشتن
کار پذیرفت و بجز اینش کار نیست

آنچه بنزدیک تو کوهست و بحر و بر
جز که بدستی دو سه‌ بر یک جدار نیست

وانچه بسوی تو بود لشکر و حشم
سوی خرد جز دو سه نقش فکار نیست

جنگ و جدل بینی و گرد و غریو کوس
لیک درین عرصه بجز یک سوار نیست

شو به حقیقت نگر ایراک حس تو
شبهت ناکست و حقیقت شعار نیست

قوت‌ دیدنت و شنیدن چو شبهه یافت
پس بقوای دگرت اعتبار نیست

کار جهان جمله فریب است و شعبده
راستیی در همهٔ روزگار نیست

کار چو اینست چرا غم خورد حکیم
غم خورد آن کو خردش دستیار نیست

آن که تو بینی که همی هست بختیار
وانکه تو بینی که همی بختیار نیست

هردو بنزدیک حقیقت برابرند
یک ‌سر مو فرق در این گیر و دار نیست

شعشعهٔ ابر پراکنده در شفق
کم ز یکی کبکبه‌ ی اقتدار نیست

گرچه بدیع است جهان لیک بی‌بقاست
هیچ گوارنده چنین ناگوار نیست

تا بنخوانی تو مر این را جفا و جبر
جبر و جفا را بر صانع گذار نیست

صنع خداوند جهان نظم کامل است
نیز بجز جبر ز نظم انتظار نیست

عدل خدا را تو بمیزان خود مسنج
کفهٔ عدل این کرهٔ خاکسار نیست

گر خردت هست‌، غم نیستی مدار
نیستی از بهر خردمند عار نیست

ور خردت نی‌، غم نابخردیت بس
شاد زیاد آن که بدین غم دچار نیست

شاد زی وگام زن و نان بدست کن
کز حسد و کینه کسی رستگار نیست

غصهٔ بیهوده پی زندگی مخور
زندگی و غصه بهم سازگار نیست

رو بجهان درنگر از دیدهٔ «‌بهار»
ای که ترا خادم و خیل و زوار نیست

زانکه به آلام غم دهر، مرهمی
درد زداینده چو شعر «‌بهار» نیست.

ملک‌الشعرای بهار