خرداد ۱۹، ۱۳۹۴

سپاس

سه پاس تو چشم است و گوش و زبان ..... کزین سه رسد نیک و بد بی گمان . فردوسی
بچشمت اندر بال ار ننگری توبروز

بشب بچشم کسان اندرون ببینی کاه .
رودکی .

دل زنده از کشته بریان شود
ز دیدار او چشم گریان شود.
فردوسی .

خرد چشم جانست چون بنگری
تو بی چشم شادان جهان نسپری .
فردوسی .

دو چشمش کژ وسبز و دندان بزرگ
براه اندرون کژ رود همچو گرگ .
فردوسی .


دو چشم من چو دو چرخشت کرد فرقت او
دو دیده همچو بچرخشت دانه ٔ انگور .
فرخی .

تا کجا بیش بود نرگس خوشبوی طری
که بچشم تو چنان آید چون درنگری .
منوچهری .

چنان گوشم بدر چشمم براهست
تو گویی خانه ام زندان و چاهست .
فخرالدین اسعد (ویس و رامین ).

بچشمی چشم این غمگین گشاییم
بابروییش از ابرو چین گشاییم .
نظامی .

ای بخلق از جهانیان ممتاز
چشم خلقی بروی خوب تو باز.
سعدی .

دوست دارم اگرم لطف کنی ور نکنی
بدو چشم تو که چشم از تو به انعامم نیست .
سعدی .

نبینی که چون گربه عاجز شود
برآرد بچنگال چشم پلنگ .
سعدی .

چشم خفاش اگر پرتو خورشید ندید
جرم بر دیده ٔ خفاش نه بر خورشید است .
یمین .

;چشم زخم :نظر بد که نام دیگرش چشم زخم است . (فرهنگ نظام ). چشزخ . چشمزخ - نظر. چشم بد.;

یارم سپند اگرچه برآتش همی فکند
از بهر چشم تا نرسد مر ورا گزند
او را سپند و آتش ناید همی بکار
باروی همچو آتش و با خال چون سپند.
حنظله ٔ بادغیسی .

خوش سپند افکن در آتش و رویش بنگر

که بترسم که مر او را رسد از چشم زیان .
فرخی .

تا جهان باشد خسرو بسلامت مناد

ایزد از ملکت او چشم کسان دور کناد.
منوچهری .


گل کبود که برتافت آفتاب بر او

ز بیم چشم نهان گشت در بن پایاب .
خفاف .


شکسته دیگ سیاهی نهند در بستان ز بهر چشم چو شد بوستان خوش و دلخواه .
سوزنی .


ازبیم چشم چون گل رعنا درین چمن;

بر روی نوبهار نقاب خزان کشم .
صائب (ازآنندراج ).


چشزخ و چشم بد و چشمزخ و چشم زخم;


امید، چنانکه گویند: چشم آن دارم ؛ یعنی : امید آن دارم . (انجمن آرا). بمعنی امید. (آنندراج ) (فرهنگ نظام ). امید و توقع. (غیاث ). امید و توقع و انتظار. (ناظم الاطباء). چشمداشت . آرمان . آرزو :;
تا بمن امید هدایت کراست;
یا بخدا چشم عنایت کراست .
نظامی .


هر کسی را ز لبت چشم تمنائی هست;

من خود این بخت ندارم که زبانم باشد.
سعدی .


هرآنکه تخم بدی کشت و چشم نیکی داشت دماغ بیهده پخت و خیال باطل بست .
سعدی .


ای که در دلق ملمع طلبی نقد حضور

چشم سرّی عجب از بیخبران میداری .
حافظ.


چشم آسایش که دارد از سپهر تیزرو

ساقیا جامی بمن ده تا بیاسایم دمی .
حافظ.


ما ز یاران چشم یاری داشتیم;

خود غلط بود آنچه ما پنداشتم .
حافظ.


ز هیچ یار مرا چشم آشنایی نیست

شکسته جانم و امید مومیایی نیست .
باقر کاشی (از آنندراج ).


روا مدار که گردد مزید خواهش;

غیرنوازش ستمی کز تو چشم بود مرا.
قدسی (از آنندراج ).


چشمداشت و چشم داشتن شود.;

بمعنی نگاه . (آنندراج ) (فرهنگ نظام ). نگاه و نظر. (ناظم الاطباء) : 
چشمت همیشه مانده بدست توانگران تا اینت پانذ آرد و آن خز و آن حریر.
ناصرخسرو.


چشم که بر تو میکنم چشم حسود میکنم 

شکر خدا که باز شد دیده ٔ بخت روشنم .
سعدی .


گر ازدوست چشمت باحسان اوست;

تو در بند خویشی نه در بند دوست .
سعدی .


(صوت ) «چشم » قید اجابت و تصدیق است . (از آنندراج ). بچشم . بالای چشم . سر چشم . روی چشمم . سمعاً و طاعةً. اطاعت میکنم :;

دیدمش سرگرم استغنا ز راهی میگذشت;
گفتمش دارم نگاهی آرزو، فرمود چشم .
قاسم مشهدی (از آنندراج ).


گشادگی در نوشتن بعضی حروف . نیز سفیدی میان سر فا و قاف و واو را گویند. (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین ) : و چشمهای واو و قاف و فا درخور یکدیگر و بر یک اندازه بود، نه تنگ و نه فراخ . (نوروزنامه )


;هریک از خالهای کعبتین نرد :;
لعبتان چشمها حیران که ما بر تخت نرد
چشمها از لعبتان استخوان انگیخته .
خاقانی .


مجازاً بمعنی عزیز، نیازی و گرامی :;

که ففعور چشم و دل ساوه شاه;
ورا دید خواهد همی بی سپاه .
فردوسی .


مجازاً بمعنی نزد. پیش . پیشگاه . در نظر

ای قامت تو بصورت کاونجک;
هستی توبچشم مردمان بلکنجک .
شهید.


بقرطاس بر پیل بنگاشتند

بچشم جهاندار بگذاشتند.
فردوسی .


آری چو وقت خویش ندانی وروز خویش در چشم شاه خواری و در چشم خواجه خوار.
فرخی .


هرکه خرد وی اندکتر، او بچشم مردمان سبکتر. (تاریخ بیهقی ).


صفات و تشبیهات : مولف آنندراج نویسد: «آنچه در صفات و تشبیهات چشم خوبان مستعمل است : آشناروی . آهو. آهوانداز. آهوبچه . آهوفریب . آهوگیر. اختر. بادام . بادام تلخ . بادام سیه . باده پیما. بازیگوش . بخواب رفته . بدخوی . بلاجوی . بی باک . بی پروا. بی پروانگاه . بیرحم . بیگانه خوی . بی گناه کش . بی می مست . بی نماز. پرخمار. پرخواب . پرفن . پرکار. پریشان نگاه . پیمانه . ترک . ترک خطای . ترکش بند. ترک مردم شکار. تغافل شعار. تنگ . تنگظرف . تیر. تیرانداز. تیر هوای . تیزچنگ .تیغ. تیغ کشیده . جادو. جاودانه . جادوفریب . جادووش . جفاکیش . جگردار. جنون فزای . چاه بابل . حجاب آلود. حیاة. خانه پرداز. خانه ٔ سیاه . خدنگ افکن . خراب . خمار. خواب آلوده . خوابناک . خوش دنباله . خوش سخن . خوش مژگان . خوش مژه . خوش نگاه . خونخوار. خونریز. دردناک . دلاشوب . دلاویز. دلبر. دل سیاه . دل سیه . دلفریب . دنباله دار. روشن . روشندل . روشندماغ . زنبورسرخ . ساغر. ساقی مشرب . ستاره . ستم دستگاه . ستمگر. سخندان . سخن ساز. سخنگوی . سرمه بیز.سرمه پالا. سرمه دار. سرمه رنگ . سرمه سای . سرمه فریب . سیه خانه . سیه دل . سیه مست . شرم آلود. شرمگین . شرمناک . شعبده باز. شفق نگاه . شورانگیز. شهباز. شیرشکار. شیرگیر. شیشه . ضحاک . طومارحیا. طومار سربه مهر. ظالم . ظالم خونخوار. ظالم مظلوم نما. عاشق کش . عربده جوی . عشوه فروش . عیار. غارتگر. غضب مست . غمزه زن . فتان . فتنه . فتنه انگیز. فتنه جوی . فتنه خیز. فتنه دکان . فتنه زای . فتنه ساز. فتنه گر. فرشته شکار. فرعون . فسونساز. قاتل . قتال . قیامت زای . کافر. کرشمه پرداز. کرشمه ساز. کمان . کمان کشیده .کم حرف . کینه جوی . گرانخواب . گشاده . گلگون . گوشه نشین .گویا. گیرا. مخمور. مردم آزار. مردم در. مردم کش . مست .مستانه . مست خواب . مهر بادامی . می پرست . میخانه . میگون . ناتوان . ناوک افکن . نرگس . نرگس بسیارخواب . نرگس بیمار. نرگس پرخواب . نرگس خواب آلود. نرگس سیرآب . نرگس شهلا. نرگس طناز. نرگس فتنه زای . نرگس کافرمژه . نرگس گویا. نرگس لاله رنگ . نرگس مستانه . نکته دار. نمرود. نیم باز. نیم خواب . نیم مست . وحشت دستگاه . هاروت . هرزه جنگ .هرزه گرد». سپس مولف آنندراج نویسد: «و در صفات چشم عشاق این الفاظ بکار برند: آئینه . آلایش نصیب . ابر. اشک آلود. اشکبار. اشک فشان . باز. بلابین . بی تاب . بی خواب . بیدار. بیضه . پرآب . تر. تنگظرف . جویبار. چرخ . حسرت بین . حسرت فشان . حیران . حیرت آلود. حیرت زده . خواب آلود.خواب جسته . خونبار. خون پالا. خونفشان . داغدیده . دجله ران . درفشان . دولابی . رمدکشیده . روشن بین . ژاله پاش . ستاره بار. ستم رسیده . شب پیمای . شگون گیر. صدف . طوفان . طوفان جوش . طوفانزای . طوفانی . عنبر. قطره زای . قطره زن . کاسه . کره . گران خواب . گریان . گریه آلود. گریخته خواب . گوهرزای . گهربار. گهرفروش . لوح . مرغ . ناغنوده . نگران . نم زده . ورق ».

- آب چشم ؛ کنایه از اشک چشم :;
نریزد خدا آب روی کسی;
که ریزد گنه آب چشمش بسی .
سعدی .


- آب چشم ریختن ؛ کنایه از گریستن :;

نخست ای گنه کرده ٔ خفته خیز
بقدر گنه آب چشمی بریز.
سعدی .


- آب در چشم آمدن ؛ اشک شوق در چشم آمدن و چشم پر از اشک شوق یا پر از اشک حسرت شدن :;

اگر صد نوبتش چون قرص خورشیدببینم ، آب در چشم من آید.
سعدی .

ز وجد آب در چشمش آمد چو میغ

ببارید بر چهره سیل دریغ.
سعدی .


- آهوچشم ؛ آنکه دارای چشمی چون غزال است :;

بعد یکساعت آن دو آهوچشم;
کآتش برق بودنشان در پشم .
نظامی .


تو آهوچشم نگذاری مرا از دست;

تا آنگه که همچون آهو از دستت نهم سر در بیابانی .
سعدی .


- از چشم افتادن کسی یا چیزی ؛ در نظر شخص بیقدر و منزلت شدن :;

از آن نوبت که دیدم ابروانش;
ز چشمانم بیفتادست پروین .
سعدی .


- از چشم انداختن کسی یا چیزی را ؛ کنایه است از مورد بغض و نفرت قرار دادن آن کس یا آن چیز را.

- از چشم کسی افتادن ؛ منفور آن کس شدن . منفور شدن نزد او پس از محبوب بودن .

- از چشم کسی انداختن شخصی را ؛ آن شخص را مبغوض آن کس کردن : گفتند چه تدبیر کنیم تا این مرد را از چشم شاه بیندازیم .(اسکندرنامه ٔ نسخه ٔ سعید نفیسی ).

- از چشم کسی دانستن یا دیدن کاری یا حادثه ای را ؛ آن کس را مسؤول و مسبب وقوع آن کار یا آن حادثه شمردن . بدو نسبت کردن آن کاریا حادثه ;
اگر یک مو از سر او کم شود از چشم شما می بینیم :;
من مخمور اگر مستم ز چشم یار;
میدانم مرا از من جدا کرده اشارتهای پنهانش .
خاقانی .


- از چشم گذاشتن ؛ بی محلی و بی اعتنائی کردن :;

تو یاد هر که کنی در جهان بزرگ شود
مگر که دیگرش از چشم خویش بگذاری .
سعدی .


- ازرق چشم ؛ دارای چشم کبودرنگ .- بادام چشم ؛ دارای چشمی خوش حالت به شکل بادام :;

در هیچ بوستان چو تو سروی نیامده ست;
بادام چشم و پسته دهان و شکرسخن .
سعدی .


- بچشم آمدن ؛ نظر خورده شدن . آفت عین الکمال یافتن . از نظر آسیب یافتن .

- بچشم درآمدن ؛ در نظر جلوه کردن . منظور نظر واقع شدن :;
میرود وز خویشتن بینی;
که هست درنمی آید بچشمش دیگری .
سعدی .


- بچشم کردن کسی یا چیزی ؛ در نظر گرفتن و زیر نظر داشتن آن کس یاآن چیز :;

بچشم کرده ام ابروی ماه سیمایی;
خیال سبزخطی نقش بسته ام جائی .
حافظ.
و نیز در اصطلاح اهالی فیض آباد محولات بخش تربت حیدریه ، بمعنی چشم زخم زدن .

- بچشم کسی کشیدن چیزی را ؛ جلوه فروختن بدان کس بسبب آن چیز.

- بچشم کشیدن کاری را ؛ منت گذاشتن بدان کس بسبب انجام دادن آن کار.

- بچشم یا بر چشم نهادن چیزی ؛ کنایه از سپاسگزاری کردن و شکرنعمت گفتن

- بدچشم .- بر چشم نشاندن ؛ گرامی و معزز داشتن :;

اگر بدست کند باغبان چنین سروی;
چه جای چشمه که بر چشمهاش بنشاند.
سعدی .


- بی چشم و رو .- بی چشمی .- پاک چشم .- پشت چشم نازک کردن ؛ کنایه از کبر و غرور فروختن و ناز و افاده کردن .

- پوشیده چشم :;
در آن دم یکی مرد پوشیده چشم;
بپرسیدش از موجب کین و خشم .
سعدی .


- پیروزه چشم ؛ دارای چشم پیروزه رنگ :

همه سرخ رویند و پیروزه چشم .
نظامی .


- پیش چشم داشتن ؛ در نظر داشتن و از نظر گذراندن : عاقل باید که در فاتحت کارها نهایت اغراض خویش پیش چشم دارد. (کلیله و دمنه ).


- پیش چشم کردن ؛ کنایه از بیاد داشتن و بخاطر داشتن چیزی یا مطلبی ، چنانکه گوئی همیشه پیش نظر است : و شاعر بدین درجه نرسد الا که در عنفوان شباب و در روزگار جوانی بیست هزار بیت از اشعارمتقدمان یاد گیرد و ده هزار کلمه از آثار متأخران پیش چشم کند و پیوسته دواوین استادان همی خواند و یاد همی گیرد. (چهارمقاله ٔ عروضی ).

- تنگ چشم ؛ دارای چشمی ریز همچون چشم برخی از چینیان و ترکان :;
تنگ چشمان معنیم هستند
که رخ از چشم تنگ بربستند.
نظامی .


نبینی که چشمانش از کهرباست;

وفا جستن از تنگ چشمان خطاست .
سعدی .


برای حاجت دنیا طمع بخلق نبردم;

که تنگ چشم تحمل کند عذاب مهین را.
سعدی .


تنگ چشمان نظر به میوه کنند

ما تماشاکنان بستانیم .
سعدی .


- تنگ چشمی ؛ حالت تنگ چشم :;

همه تنگ چشمی پسندیده اند.
نظامی .


- تیره چشم .- تیزچشم ؛ تیزبین :;

روز صیادم بد و شب پاسبان;
تیزچشم و صیدگیرو دزدران .
مولوی .


طرفه کور دوربین تیزچشم;

لیک از اشتر نبیند غیر پشم .
مولوی .


- چارچشم (در صفت سگ ) .

- چارچشمی .- چشم از جهان بستن ؛کنایه است از مردن و دم درکشیدن :;
چو سالار جهان چشم از جهان بست;
بسالاری ترا باید میان بست .
نظامی .


- چشم از کسی یا از کاری آب نخوردن ؛ چنانکه گویند: چشمم از فلان شخص آب نمیخورد؛ یعنی گمان نمیکنم فلانی بتواند چنین کاری کند. یا چشمم از این کار آب نمیخورد؛ یعنی گمان نمیکنم این کار صورت گیرد.


- چشم براه داشتن ؛ در انتظار چیزی یا کسی بودن . (امثال و حکم ) :;

چنان گوشم بدر چشمم براه است;
تو گویی خانه ام زندان و چاه است .
ویس و رامین

مدتی شد که تا بدان امید

چشم دارد براه و گوش بدر.
انوری

- چشم بر پشت پا داشتن ؛ شرم را سرافکنده بودن . (امثال و حکم ) :;


زلیخا رخ بدان فرخ لقا داشت 
ولی یوسف نظر بر پشت پا داشت .
جامی

- چشم بر پشت پا دوختن ؛ کنایه از با شرم و حیا بودن یا خجالت کشیدن :;

چو رویم شمع خوبی برفروزد
دو چشم خود به پشت پای دوزد
بدین اندیشه آزارش نجویم;
که پشت پاش به باشد ز رویم .
جامی .


- چشم برنداشتن از چیزی یا کسی ؛ پیوسته نگریستن و مدام نظر کردن .


- چشم بلا را خاریدن ؛ چیز یا کسی موذی و زیانکار را که اکنون آزارش نمیرسد، بعمد به ایذا و آزار و اضرار خویش برانگیختن . (امثال و حکم )

گر او بد کند پیچد از روزگار
تو چشم بلا را بتندی مخار.
فردوسی

- چشم پنگان کردن ؛ بخشم یا شگفتی چشمان را بیش از اندازه گشادن . نظیر: چشمها راچهار کردن . (امثال و حکم ) :;

ور تو گویی جای خورد و برد چون باشد بهشت بر تو از خشم و سفاهت چشم چون پنگان کنند.
ناصرخسرو

- چشم چپ کسی به کسی افتادن ؛;

با آن کس عداوت پیدا کردن . چپ افتادن .

- چشم چشم را ندیدن ؛ کنایه است از بسیار تاریک بودن جائی از گرد و غبار. تیره و تار بودن .

- چشم چهار شدن و گشتن ؛ افتادن دو چشم بدو چشم دیگر. یعنی ملاقات دست دادن و دیدن یکدیگر :;

یکبارگی جفا مکن از ما تو شرم دار
کافر دو چشم گردد روزی چهار چشم .
شهاب رشید.


- چشم چهار کردن . رجوع بچشم ها را چهار کردن شود.

- چشم دراندن;
- چشم را در کاری روی هم گذاشتن ؛ کنایه از بی ملاحظه انجام دادن آن کار.
- چشم سوی کسی کشیدن ؛ کنایه از میل و علاقه داشتن بدان کس و هواخواه وی بودن :;
یوسف را بدان بهانه فرستادند که گفتند: باد سالاری در سر وی شده است و لشکر چشم سوی او کشیده . (تاریخ بیهقی ).
- چشمش بروشنایی افتاده است ؛ بمزاح ، نفعی یا مالی در جایی گمان برده و طمع کرده است . (امثال و حکم ).

- چشمش چشمها دیده است ؛ آمیزش و معاشرتهای سوء بسیار کرده و از این رو بی شرم و آزرم شده است . (امثال و حکم ).

- چشمش کرایه میخواهد ؛ بیشتربه مزاح به کودکانی که هر آنچه را بینند خواهند، گفته میشود. (امثال و حکم ).

- چشمش محک است ؛ با دیدن صورت ظاهر کسی سریره ٔ او را شناسد. وزن چیزی ناسخته و ناسنجیده را باچشم تمیز دهد. (ازامثال وحکم ).

- چشم فروخوابانیدن ؛ کنایه از چشم پوشی و اغماض کردن .غمض عین کردن .

- چشم کار کردن ؛ چنانکه گویند: تا چشم کار کرد؛ یعنی تا آنجا که چشم میدید، و تا آن حد بینایی چشم نیروی دیدن داشت : و آن صحرا چندانکه چشم کار کرد رسنها و چوبها فکنده بود که از فسون ایشان در حرکت آمد. (تاریخ کامل بعربی‌ مجمل التواریخ ).;

چون بگذشتی بزمینی رسی همچنان کوه و درختان و هامون نحاس باشد چون برگذری باز بزمینی سیم رسی هرچند چشم کار کند و ازآن پس به زمینی زر رسی . (تاریخ کامل بعربی‌ مجمل التواریخ ).

- چشم کسی را دزدیدن ؛ هنگام غفلت او از دیدن ، کاری را انجام دادن .

- چشم گود شدن ؛ کنایه از لاغر شدن .

- چشم و دل پاک بودن ؛ کنایه از امانت و عفت داشتن : چشم و دل پاک است .(امثال و حکم ).

- چشم و دل سیر بودن ؛ اعتنا بمال و منال نداشتن : چشم و دل سیر است ؛ بی اعتنا بمال و بلند نظر است . (امثال و حکم ).

- چشم و هم چشم .- چشم و هم چشمی .

- چشم ها را چهار کردن ، چشمهایش چهار شدن ؛ انتظار شدید بردن .- || نهایت متعجب شدن .- || فراوان دقت کردن . (امثال و حکم ).

- چشمهایش آلبالوگیلاس می چیند ؛ از بیخوابی یا خیرگی در تأثیرنور یا بعلت دردی در دیدگان ، اشیاء را در هم و غیر متمایز می بیند. و از این جمله همان معنی اراده شود که حضرت جلال الدین محمد بلخی از کلمه ٔ «کلاپیسه شدن چشم » اراده فرموده است . (امثال و حکم ).

- چشمهایش بسرش رفته است ؛ نهایت متکبر ومعجب شده است . (امثال و حکم ).

- حیزچشم .- خوابیده چشم :;
هم آن کژّبینی و خوابیده چشم;
دل آگنده دارد تو گویی بخشم .
فردوسی .


- خوش چشم .- خوش چشم و ابرو .- دجال چشم .- در چشم آمدن کسی یا چیزی ؛ کنایه است از خوب و زیبا و باارزش جلوه کردن آن کس یا آن چیز در نظر :


بعد از تو که در چشم من آید که بچشمم گویی;
همه عالم ظلماتست و تو نوری .

سعدی .


چو در چشم شاهد نیاید زرت;

زر و خاک یکسان نماید برت .
سعدی .


بکش تا عیبجویانم نگویند

نمی آید ملخ درچشم شاهین .
سعدی .


- در چشم کسی آراستن چیزی یاعملی را ؛ کنایه از خوب و زیبا جلوه دادن آن چیز یا آن عمل را در نظر آن کس : چون نیکوئی فرماید آن چیز را در چشم وی بیارایند تا زیادت فرماید. (تاریخ بیهقی ).


- در چشم کسی گفتن ؛ کنایه است از صریح و بیواسطه سخنی را بخود آن کس گفتن .
- در چشم مردم گذاشتن ؛ تظاهر کردن . برخ مردم کشیدن:

کلید در دوزخست آن نماز
که در چشم مردم گذاری دراز.
سعدی .


- زاغ چشم ؛ کبود چشم :;

دمان همچو شیر ژیان پر ز خشم;
بلند و سیه خایه و زاغ چشم .
فردوسی .


- سرخ چشم .- سیاه چشم .- سیخ چشم (در اصطلاح اهالی فیض آباد محولات بخش تربت حیدریه ) ؛ بمعنی بی حیا، پررو و خیره چشم .


- سیخ چشمی .- سیه چشم ؛ دارای چشمی با مردمک سخت سیاه و براق . به کنایه ، معشوق زیبا :;
سیه چشم را بند بر پای کرد
بزندان درون مر ورا جای کرد.
فردوسی .


همی بود او را ز آرام بهر

سیه چشم با می بیامیخت زهر.
فردوسی .


تو مشکبوی سیه چشم را که دریابد

که همچو آهوی مشکین زآدمی برمی .
سعدی .


- شوخ چشم :

;بس که بودم چون گل نرگس دوروی و شوخ چشم;
باز یک چندی زبان در کام چون سوسن کشم .
سعدی .


که ای شوخ چشم ,آخرت چند بار

بگفتم که دستم ز دامن مدار.
سعدی .


کو دشمن شوخ چشم بی باک;

تا عیب مرا بمن نماید.
سعدی .


- شوخ چشمی ؛ حالت و عمل شوخ چشم :

;و گر شوخ چشمی و سالوس کرد
الا تا نپنداری افسوس کرد.
سعدی .


- شورچشم .- کج چشم .- کره چشم .- گاوچشم .- گداچشم


- گربه چشم ؛ دارای چشمی کبودرنگ و موّرب :;
ابا سرخ ترکی بدی گربه چشم 
که گفتی دل آزرده دارد بخشم .
فردوسی .


دگر ره یکی روسی گربه چشم;

چو شیران به ابرو درآورده خشم .
نظامی .


- گرسنه چشم : این گرسنه چشم بی ترحم خود سیر نمی شود ز مردم;


فغان که کاسه ٔزرین بی نیازی را
گرسنه چشمی ما کاسه ٔ گدائی کرد.
صائب .


- گستاخ چشم : غضبناک و خونریز و گستاخ چشم .
نظامی .


- گورچشم ؛ نوعی حریر. (شرفنامه);


حریر زمین زیر سم ستور
شده گورچشم از بسی چشم گور.
نظامی .


میش چشم .- نرم چشم .- نکوچشم .- هفت چشم .- هم چشم .- هم چشمی : همه را بیک چشم دیدن ؛ کنایه است از دوگانگی و تبعیض قائل نشدن و فرق میان اشخاص نگذاشتن


چشم آخربین تواند دید راست;
چشم اول بین غرور است و خطاست .
مولوی

چشم بازار را درآورده است ؛ چیزی بسیار بد خریده است .(امثال و حکم ).;

چشم باز غیب میگوید ؛ بطور مزاح به کسی که از چیزی روشن و بدیهی آگاهی دهد. (امثال وحکم ).;

چشم بزرگان تنگ میشود ؛ به طنز و استهزاء، کبر غنای شما سبب است که مرا ندیدید و مرا نشناختید. (امثال و حکم ).;

چشم ترا زیان است درخور بخیره دیدن . (از امثال و حکم ).;

گفت چشم تنگ دنیادار را یا قناعت پر کند یا خاک گور.
سعدی .


چشم خردت گشای چون اهل یقین;

زیر و زبردو گاو مشتی خر بین .
خیام


چشم دانا بی غرض بین است و بس .
ادیب پیشاوری


چشم دریده ادب نگاه ندارد .
حافظ


چشم دشمن همه بر عیب افتد .(ازامثال و حکم ).


چشم دل باز کن که جان بینی;

آنچه نادیدنی است آن بینی .
هاتف


چشم رضا بپوشد هر عیب را که دید;

چشم حسد پدید کند عیب ناپدید.(از امثال و حکم ).


چشم سر نقش این و آن بیند
و آنچه سر است چشم جان بیند.
سنائی.


چشمش را ببین دلش را بخوان; (امثال و حکم ).

چشمش هزار کار میکند که ابروش نمیداند؛ به نهفته کاری و کردارپوشی خوگر و معتاد است . (امثال و حکم ).

چشم عیان بین نبیند نهان را.
ناصرخسرو.


چشم که بچشم افتد شرم کند.

چشم گریان چشمه ٔ فیض خداست .
مولوی . (از امثال و حکم ).


چشم مور و پای مار و نان ملا کس ندید.
(از امثال و حکم ).


چشم می بیند دل میخواهد. (ازامثال و حکم ).

چشم ها دارد نخودچی ، ابرو ندارد هیچی . (از امثال و حکم ).
اگر چشم نبیند دل نخواهد.
این چشم را مباد به آن چشم احتیاج . (فرهنگ نظام ).
بلی چشم کلاژه یک دو بیند.
;(از امثال و حکم ).


خواست زیر ابرویش را بگیرد چشمش را کور کرد. (از فرهنگ نظام ).

گر دست ما تهی است;
ولی چشم ما پر است .
گر نبیند بروز شب پره چشم چشمه ٔ آفتاب را چه گناه ؟
سعدی .

لیلی را بچشم مجنون باید دید.

کاری که چشم میکند ابرو نمیکند. (فرهنگ نظام ).
کسی را محرم راز خود آن بدخو نمیداند
که چشمش صد سخن میگوید و ابرو نمیداند.
وحید قزوینی (از امثال وحکم ).