بهشتی کرد جهانرا زشکر خندیدن
آنکه آموخت مرا همچو شرر خندیدن
گرچه من خود زعدم دلخوش و خندان زادم
عشق آموخت مرا شکل دگر خندیدن
یکشب آمد بوثاق منو آموخت مرا
جان هر صبح و سحر همچو سحر خندیدن
گر تُرُش روی چو ابرم ز درون خندانم
عادت برق بود وقت مطر خندیدن
چون بکوره گذری خوش بزر سرخ نگر
تا در آتش تو ببینی زحجر خندیدن
زر در آتش چو بخندید ترا میگوید
گرنه قلبی بنما وقت ضرر خندیدن
همچو غنچه تو نهان خند و مکن همچو نبات
وقت اشکوفه به بالای شجر خندیدن.
محمد بلخی (مولوی )