۱۱.۳.۹۴

فکند سیب زنخدان او ، بچاه مرا


بکشت غمزهٔ آن شوخ ، بی‌گناه مرا
فکند سیب زنخدان او ، بچاه مرا

فدای هندوی خالش شدم ندانستم
کاسیر خویش کند ، زنگی سیاه مرا

دلم بجا و دماغم سلیم بود ولی
ز راه رفتن او دل بشد ز راه مرا

هزار بار فتادم به دام دیده و دل
هنوز هیچ نمیباشد انتباه مرا

ز مهر او نتوانم که روی برتابم
ز خاک گور اگر بردمد گیاه مرا

به جور او چو بمیرم ز نو شوم زنده
اگر به چشم عنایت کند نگاه مرا

عبید از کرم یار بر مدار امید
که لطف شامل او بس امیدگاه مرا.

عبید زاکانی

هیچ نظری موجود نیست: