اردیبهشت ۲۰، ۱۳۹۴

داستانی‌ تکراری که از هر زبان میشنویی نامکرر است


محمد نوریزاد در مقاله‌ای تحت نام "عجب شنبه‌ای شد دیروز!" در سایت خود می‌نویسد:

یک: دیروز صبح تا با دکتر ملکی و گوهر عشقی و آقای نعمتی رسیدیم دم درِ دادسرای اوین، سرباز عبدی راه را بر ما بست. چرا؟ از بالا گفته اند. بیجا کرده اند بالایی ها. ما ارباب رجوع هستیم اینجا پرونده داریم اگر ما داخل نشویم چه کسی داخل شود؟ بدون معطلی با یک نعره ی کرمانشاهی یقه اش را گرفتم و کنارش زدم. او نیز یقه ام را گرفت. در هم پیچیدیم. او بکش من بکش.


یا زور من بر او چربید یا او به کهنسالی من رحم کرد که من دیدم سه تا از دکمه های یونیفورم آبی رنگِ سرباز عبدی کنده شد و به اطراف افتاد. راه را گشودم و همگی با رمزِ یا مردم هجوم بردیم داخل. کجا؟ به ورودیِ دادسرا. همانجا که مردم کیف و تلفن و نابردنی ها را تحویل سربازان می دهند و از طاقِ امنیتی عبور می کنند. چند فریادِ بندرعباسی هم نثار بالایی ها و پایینی ها کردم و سه چارتا لگد عمده ی خراسانی بر درِ چوبیِ همانجا کوفتم و با یک نعره ی کردستانی گفتم: لگدهای بعدیِ من بر این درِ شیشه ای خواهد خورد. که در آنجا یک درشیشه ای اتوماتیک بود و احتمالاً به یک لگد فرو می ریخت. سربازان بهم ریختند و درِ ورودیِ آهنی دادسرا را بستند. نه کسی را به داخل راه دادند و کسی را اجازه دادند خارج شود. ما چهار نفری دادسرا را قرق کرده بودیم همینجوری!

دو: به سرباز عبدی که شکست خورده در مقابلم ایستاده بود گفتم: پنج دقیقه به شما مهلت می دهم که بالایی ها را خبر کنید. وگرنه بعد از پنج دقیقه این درِ شیشه ای را پایین می آورم. سرباز عبدی سی ثانیه بعد یکی از سربازان را بجای خود گمارد و خود بالا رفت. گوهرعشقی عکس ستارش را در آورد و صدایش را در پیچاند و رجز خواند آذربایجانی!
سه: بالایی ها نیامدند اما سرباز عبدی بازآمد و به سکوت سنگین آنجا فرو شد. مردم پشت در بر در می کوفتند. این وضعیت نمی توانست زیادی دوام بیاورد. نه کسی داخل می شد و نه خارج. از سرباز عبدی پوزشخواهی کردم جلوی همه. و گفتم: پسرم، ما ارباب رجوع اینجاییم. اگر اینجوری داخل نمی شدیم که نمی شد. سرباز عبدی کم کم مرا بخشود. این را از کلماتی که نرم نرم بر زبان آورد دانستم.

چهار: بالایی ها سرانجام آمدند. همان مرد روشن روی و رفیق تیره پوستش. باز هرچه تهدید کرد و بعدش هرچه التماس کرد ما انگار میخ بودیم بر نقطه ی مرکزی یک کهکشانی به اسم استحکام. جدا جدا از هریک ما خواست آنجا را ترک کنیم. از جا تکان نخوردیم. گفت: مأموران آمده اند شما را می برند پرونده برایتان درست می کنند و زندانی تان می کنند. به وی گفتم: ما را با اینجور چیزها بیش از آنکه بترسانی مشغولمان می کنی. و پیشنهاد کردمش: اینجوری بگو: مأموران می آیند شما را می زنند ریز ریز می کنند و می کشند و در قبرستانی گم و گور دفن تان می کنند. و گفتم: ما از انتهای دالان ترس به اینجا آمده ایم. و کف دست بر لُپ گوشتالودش کشیدم و گفتم: ما با ترس خداحافظی کرده ایم رفیق!

پنج: وقتی از دادسرا بیرون آمدیم، پیروزی در مشت مان بود. قرار شد هر روز از صبح ساعت ده تا سه ی بعد ازظهر در سالن انتظار دادسرا تحصن کنیم برای رهایی نرگس محمدی به این شرط که مرد روشن روی و همکار تیره پوستش در داخل کارهای ممنوع الخروجی من و دکتر محمدی و اموالی را که برادران سپاه از من برده اند پیگیری کنند. به مرد روشن روی و همکار تیره پوستش گفتم: این داستان ممنوع الخروجی من و دکتر ملکی و اموالی که سپاه از من برده، همه بهانه ای است برای رهایی نرگس.

شش: رفتم نمایشگاه کتاب. دکتر مهدی خزعلی به اعتصاب غذای خشک فرو شده بود از همان صبح شنبه. در اعتراض به این که بنا به فرموده ی وزیر ارشاد غرفه اش را بسته بودند. می گویم: این خاندان جنتی چه خدماتی که به این مملکت نکرده اند! رفتم و روی برگه ای برایش نوشتم: ما از دکتر مهدی خزعلی حمایت می کنیم. و اسم خودم را بعنوان حمایت کننده پای برگه نوشتم. من که از حمایتِ دیگران خبر ندارم.

محمد نوری زاد
بیستم اردیبهشت نود و چهار