خرداد ۰۴، ۱۳۹۴

همچون آینه در خدمتت باشم


چیزی بگو بگذار تا همصحبتت باشم
لختی حریف لحظه های غربتت باشم

ای سهمت از بار امانت هر چه سنگین تر
بگذار تا من هم شریک قسمتت باشم

تاب آوری تا آسمان روی دوشت را
من هم ستونی در کنار قامتت باشم

از گوشه ای راهی نشان من بده ، بگذر
تا رخنه ای در قلعه بند فترتت باشم

سنگی شوم در برکه ی آرام اندوهت
با شعله واری در خمود خلوتت باشم

زخم عمیق انزوایت دیر پاییده است
وقت است تا پایان فصل عزلتت باشم

صورتگر چشمان غمگین تو خواهم بود
بگذار همچون آینه در خدمتت باشم

در خوابی و هنگام را از دست خواهی داد
معشوق من ! بگذار زنگ ساعتت باشم.

حسین منزوی