اردیبهشت ۱۱، ۱۳۹۴

تنها گاهی‌ برخلاف جریان شنا کردن جواب گو است و نه همیشه


‏روزی استاد با شاگردان در سفر بود، پس از پیمودن بسیار در وسط بیابان همگی‌ گرسنه گشتند و نانی برای خوردن نبود. استاد گفت: تا دهکده بعدی راهی‌ نمانده، هر کسی به اندازه گرسنگیش سنگی‌ برداشته و به شکم ببندد. شاگردان هر کدام به فراخور حال خود سنگی‌ برداشته و با دستار به شکم خویش محکم ببستند. سپنتا از باهوش‌ترین شاگردان پنداشت کاری بیهوده است، و او دنباله رو کاری بیهوده هر چند از طرف استاد باشد نخواهد رفت. پس سنگ ریزه‌ای را در کمربند خود جای داد و براه رفتند.

شاگردان در اندیشه سنگینی‌ سنگ‌ها کمی‌ گرسنگی از یادشان دور شد. سپنتا همچنان گرسنه میرفت. همه زیر فشار بار گرسنگی و خستگی‌ از پا افتاده بودند. تا به دهکده‌ای که استاد گفته بود رسیدند. دهکده متروک و خالی‌ از سکنه‌ بود. مانی گفت ما تلاش خود را کردیم و به هدف رسیدیم، پس کمربند‌های خود را باز کنید و نان بخورید. چنین کرد و حواریون نان‌های بزرگی برای خوردن نصیب‌شون شد. اما سپنتا که آن سنگ‌ریزه را با خود برداشته بود، در دستش جز خرده نانی نیافت.

احساس شرم و اندوه و پشیمانی او با گرسنگی آمیخت و رنج در پیشانی او نقش بست. ولی‌ هیچ نگفت.

‏راه را پی گرفتند و استاد یک بار دیگر گفت که سنگ بردارند. سپنتا این بار سنگ بزرگی که به زحمت می‌توانست بلندش کند برداشت و به شکم بست و در حالی که به زحمت گام برمی‌داشت میرفت. اما دیگران با سنگ‌هاشون سبک می‌رفتند.

استاد به سپنتا نگریست و دلش برای او سوخت. ‏به دهکده‌ای رسیدند که پر از دکان‌های نانوایی بود و نان تازه از تنور بیرون می‌آوردند. استاد گفت ما تلاشمان را کردیم و خود را به دهکده رساندیم و اینبار تلاش ما جواب داد، پس سنگ‌ها را دور انداخته و نان بخرید.

شاگردان سنگ‌هاشون را دور انداختند. سپنتا سر به زیر انداخت.