خرداد ۰۹، ۱۳۹۴

خاک نومیدی بفرق سعی‌های نارسا

داغم از سودای خام غفلت و وهم رسا
او سپهر و من کف خاک 

او کجا و من کجا

عجز را گر در جناب بی‌نیازیها رهیست
اینقدرها بس که تا کویت رسد فریاد ما

نیست برق جانگدازی چون تغافلهای ناز
بیش ازین آتش مزن در خانه آئینه ها

هر کرا الفت شهید چشم مخمورت کند
نشئه انگیزد زخاکش‌گرد تا روز جزا

از نمود خاکسار عشق نتوان داد عرض
رنگ تمثالی مگر آئینه گردد توتیا

نیست در بنیاد آتشخانهٔ نیرنگ دهر
آنقدر خاکستری کایینه‌ای گیرد جلا

زندگی محمل کش وهم دو عالم آرزوست
میطپد درهر نفس صدکاروان بانک درا

آرزو خون‌گشتهٔ نیرنگ وضع نازکیست
غمزه گوید دور باش و جلوه میگوید بیا

هر چه می بینم طپس (طبس) آماده صد جستجوست
زین بیابان نقش پا هم نیست بی‌آواز پا

قامت او هر کجا سرکوب رعنایان شود
سرو را خجلت مگر در سایه‌اش دارد بپا

هر نفس صد رنگ میگیرد عنان جلوه اش
تا کند شوخی عرق آئینه میریزد حیا

بال و پر برهم زدن بیدل کف افسوس بود
خاک نومیدی بفرق سعی‌های نارسا.

بیدل دهلوی