ساقی بده آن کوزه ی یاقوت روان را
یاقوت چه ارزد بده آن قوت روان را
اول پدر پیر خورد رطل دمادم
تا مدعیان هیچ نگویند جوان را
تا مست نباشی نبری بار غم یار
آری شتر مست کشد بار گران را
ای روی تو آرام دل خلق جهانی
بی روی تو شاید که نبینند جهان را
در صورت و معنی که تو داری چه توان گفت
حسن تو ز تحسین تو بستست زبان را
آنک عسل اندوخته دارد مگس نحل
شهد لب شیرین تو زنبورمیان را
زین دست که دیدار تو دل میبرد از دست
ترسم نبرم عاقبت از دست تو جان را
یا تیر هلاکم بزنی بر دل مجروح
یا جان بدهم تا بدهی تیر امان را
وانگه که به تیرم زنی اول خبرم ده
تا پیشترت بوسه دهم دست و کمان را
ور نیز جراحت بدوا باز هم آید
از جای جراحت نتوان برد نشان را
سعدی ز فراق تو نه آن رنج کشیدست
کز شادی وصل تو فرامش کند آنرا.
حضرت سعدی