خرداد ۰۱، ۱۳۹۴

زِ آینه چیزی مپرس، از من پُرس


به غیرِ آینه، کس روبرویِ بستر نیست
و چشمِ آینه، جز ما به سویِ دیگر نیست

چنان در آینه خورده، گره تنم به تنت
که خود تمیزِ تو و من، زِ هم میسّر نیست

هزار بار کتابِ تنِ تو را، خواندم هنوز
فصلی از آن، کهنه و مکرّر نیست

برایِ تو، همه از خوبیِ تو می­گوید
اگرچه آینه چون شاعرت سخنور نیست

ولی تو زِ آینه چیزی مپرس، از من پُرس
که او به رازِ تنت، از من آشناتر نیست

مرا بنوش- همین من!- که هیچ می، جُز من
بلورِ بارفتن! در خورِ تو ساغر نیست

کدورتی است اگر، در میانه­ی دل­هاست!
و گرنه جسمِ من، از جسمِ تو، مکدّر نیست

تنِ تو، بویِ خود افشانده در تمامِ اتاق
و گرنه هیچ گلی، اینچنین معطر نیست

به انتهایِ جهان می­رسیم، در خلائی که 

جُز نفس نفس آنجا، صدایِ دیگر نیست

خوشا رسیدنِ با هم، که حالتی خوش­تر 

زِ حالتِ تو، در آن لحظه­ هایِ آخر نیست

وز آن عزیزترین لحظه ­ها، چه خاطره­ ها
که در لفافه ­ی سیمابِ و شیشه، مُضمر نیست.

حسین منزوی