ای لبـت بـاده فروش و دل من بـاده پـرسـت
جـانم از جـام می عشـق تـو دیوانه و مسـت
تــنـم از مـهـر رخــت مـوئی و از مـوئی کــم
صد گره در خم هر مویت و هر موئی شست
هر که چون ماه نو انگشت نما شد در شهر
همچـو ابـروی تـو در بـاده پـرسـتـان پـیوسـت
تـا ابـد مست بـیفتـد چو من از ساغر عشق
می پـرسـتـی که بـود بـیخـبـر از جـام الست
تو مپـندار که از خودخبـرم هست که نیست
یا دلم بـسـتـه بـند کمرت نیسـت که هسـت
آنـچـنـان در دل تـنـگـم زده ئی خـیمـه انـس
که کسی را نبـود جـز تـو درو جـای نشسـت
هـمـه را کـار شـرابــسـت و مـرا کـار خــراب
همه را بـاده بـدسـتـسـت و مرا بـاد بـدسـت
چـو بـدیدم که سـر زلف کـژت بـشـکـسـتـند
راسـتـی را دل مـن نـیز بـغـایـت بـشـکـسـت
کـار یـاقـوت تــو تــا بــاده فـروشــی بــاشــد
نتـوان گفت بـخـواجـو که مشـو بـاده پـرسـت.
خواجوی کرمانی