فروردین ۲۵، ۱۳۹۴

فدای همت خورشیدم


من آن درخت زمستانی ، بر آستان بھارانم
که جز به طعنه نمی خندد ، شکوفه بر تن عریانم

ز نوشخند سحرگاهان ، خبر چگونه توانم داشت
منی که در شب بی پایان ، گواه گریه ی بارانم

شکوه سبز بھاران را ، برین کرانه نخواهم دید
که رنگ زرد خزان دارد ، همی شه خاطر ویرانم

چنان ز خشم خداوندی ، سرای کودکی ام لرزید
که خاک خفته مبدل شد ، به گاهواره ی جنبانم

درین دیار غریب‌ ای دل ، نشان ره از چه کسی پرسم ؟
که همچو برگ زمی نخورده ، اسیر پنجه ی طوفانم

میان نیک و بد‌ ایام ، تفاوتی نتوانم یافت
که روز من به شبم ماند ، بھار من به زمستانم

نه آرزوی سفر دارد ، نه اشتیاق خطر کردن ،
دلی که می تپد از وحشت ، در اندرون پریشانم

فدای همت خورشیدم ، که چون دری چه فرو بندد
نه از هراس من اندی شد ، نه از سیاهی زندانم

کجاست باد سحرگاهان ، که در صفای پس از باران
کند به یاد تو ،‌ ای ایران ! به بوی خاک تو مھمانم.

نادر نادرپور