بشناس مرا حکایتی غمگینم
افسانه ی تیره ی شبی سنگینم
تلخم کدرم شکسته ام مسمومم
ای دوست! شناختی مرا؟ من اینم….
من اینم و غرق خستگی آمده ام
ویرانم و از شکسگتی آمده ام
از شهر یگانگی؟ فراموشش کن
از شهر هزار دستگی آمده ام
آن جا با هرکه زیستم کشت مرا
هر همخونی به خونی آغشت مرا
صدها دستی که دوست می خواندمشان
صدها خنجر شکست در پشت مرا.
حسین منزوی
افسانه ی تیره ی شبی سنگینم
تلخم کدرم شکسته ام مسمومم
ای دوست! شناختی مرا؟ من اینم….
من اینم و غرق خستگی آمده ام
ویرانم و از شکسگتی آمده ام
از شهر یگانگی؟ فراموشش کن
از شهر هزار دستگی آمده ام
آن جا با هرکه زیستم کشت مرا
هر همخونی به خونی آغشت مرا
صدها دستی که دوست می خواندمشان
صدها خنجر شکست در پشت مرا.
حسین منزوی