لبت صریح ترین آیه ی شکوفایی ست
و چشم هایت، شعر سیاه ِگویایی ست
چه چیز داری با خویشتن که دیدارت
چو قلّه های مه آلود، محو و رویایی ست
چگونه وصف کنم هیأت غریب تو را
که در کمال ظرافت، کمال والایی ست
تو از معابد مشرق زمین عظیم تری
کنون شکوه تو و بُهت من تماشایی ست
در آسمانه ی دریای دیدگان تو،شرم
گشوده بال تر از مرغکان دریایی ست
شمیم وحشی گیسوی کولی ات نازم
که خوابناک تر از عطرهای صحرایی ست
مجال بوسه به لب های خویشتن بدهیم
که این بلیغ ترین مبحث شناسایی ست
نمی شود به فراموشی ات سپرد و گذشت
چنین که یاد تو زود آشنا و هر جایی ست
تو _ باری _ اینک از اوج بی نیازی خود
که چون غریبی من مبهم و معمّایی ست،
پناه غربت غمناک دست هایی باش
که دردناک ترین ساقه های تنهایی ست.
حسین منزوی