اردیبهشت ۱۰، ۱۳۹۴

سر زير پر كشيده و شكيبا نشسته ايم


چون بوم بر خرابه دنيا نشسته ايم
اهل زمانه را به تماشا نشسته ايم

بر اين سراي ماتم و در اين ديار رنج
بيخود اميد بسته و بيجا نشسته ايم

ما را غم خزان و نشاط بهار نيست
آسوده همچو خار به صحرا نشسته ايم

گر دست ما ز دامن مقصد كوته است
از پا فتاده ايم نه از پا نشسته ايم

تا هيچ منتظر نگذاريم مرگ را
ما رخت خويش بسته مهيا نشسته ايم

يكدم ز موج حادثه ايمن نبوده ايم
چون ساحليم و بر لب دريا نشسته ايم

از عمر جز ملال نديدم و همچنان
چشم اميد بسته به فردا نشسته ايم

آتش به جان و خنده به لب در بساط دهر
چون شمع نيم مرده چه زيبا نشسته ايم

اي گل بر اين نواي غم انگيز ما ببخش
كز عالمي بريده و تنها نشسته ايم

تا همچو ماهتاب بيايي به بام قصر
مانند سايه در دل شب ها نشسته ايم

تا با هزار ناز كني يك نظر به ما
ما يكدل و هزار تمنا نشسته ايم

چون مرغ پر شكسته فريدون به كنج غم
سر زير پر كشيده و شكيبا نشسته ايم.

فریدون مشیری