اردیبهشت ۰۷، ۱۳۹۴

سجده‌گه من شده اعضای من


ای به سر زلف تو سودای من
وز غم هجران تو غوغای من
لعل لبت شهد مصفای من
عشق تو بگرفت سراپای من

من شده تو، آمده بر جای من

گرچه بسی رنج غمت برده‌ام
جام پیاپی ز بلا خورده‌ام
سوخته‌جانم اگر افسرده‌ام
زنده‌دلم گر چه ز غم مرده‌ام

چون لب تو هست مسیحای من

گنج منم، بانی مخزن تویی
سیم منم حاجب معدن تویی
دانه منم صاحب خرمن تویی
هیكل من چیست اگر من تویی؟

گر تو منی، چیست هیولای من؟

من شدم از مهر تو چون ذره پست
وز قدح باده‌ی عشق تو مست
تا به سر زلف تو دادیم دست
تا تو منی، من شده‌ام خودپرست

سجده‌گه من شده اعضای من

دل اگر از توست، چرا خون كنی؟
ور ز تو نَبوَد ز چه مجنون كنی؟
دمبدم این سوز دل افزون كنی
تا خودیم را همه بیرون كنی

جای كنی در دل شیدای من

آتش عشقت چو برافروخت دود
سوخت مرا مایه‌ی هر هست و بود
كفر و مسلمانیم از دل زدود
تا به خم ابروت آرم سجود

فرق نِه از كعبه كلیسای من

كِلك ازل تا كه ورق زد رقم
گشت هم‌آغوش چو لوح و قلم
نامده خلقی به وجود از عدم
بر تن آدم چو دمیدند دم

مهر تو بُد در دل شیدای من

دست قضا چون گل آدم سرشت
مهر تو در مزرعه‌ی سینه كِشت
عشق تو گردید مرا سرنوشت
فارغم اكنون ز جحیم و بهشت

نیست به غیر از تو تمنای من

باقی‌ام از یاد خود و فانی‌ام
جرعه‌كش باده‌ی ربانی‌ام
سوخته‌ی وادی حیرانی‌ام
سالك صحرای پریشانی‌ام

تا چه رسد بر دل رسوای من

بر درِ دل تا اَرِنی‌گو* شدم
جلوه‌كنان بر سر آن كو شدم
هر طرفی گرم هیاهو شدم
او همگی من شد و من او شدم

من دل و او گشت دلارای من

كعبه‌ی من خاك سر كوی تو
مشعله‌افروز جهان روی تو
سلسله‌ی جان خم گیسوی تو
قبله‌ی دل طاق دو ابروی تو

زلف تو در دَیر، چلیپای من

شیفته‌ی حضرت اعلی‌ستم*
عاشق دیدار دل‌آراستم
راهرو وادی سوداستم
از همه بگذشته تو را خواستم

پر شده از عشق تو اعضای من

تا كی و كی پندنیوشی كنم؟
چند نهان بُلبُلَه‌‌نوشی كنم؟*
چند ز هجر تو خموشی كنم
پیش كسان زهدفروشی كنم

تا كه شود راغب كالای من

خرقه و سجاده به دور افكنم
باده به مینای بلور افكنم
شعشعه در وادی طور افكنم
بام و در از عشق به شور افكنم

بر در میخانه بوَد جای من

عشق، عَلَم كوفت به ویرانه‌ام
داد صلا بر در جانانه‌ام
باده‌ی حق ریخت به پیمانه‌ام
از خود و عالم همه بیگانه‌ام

حق طلبد همت والای من

ساقی میخانه‌ی بزم الست
ریخت به هر جام چو صهبا ز دست
ذره‌صفت شد همه ذرات پست
باده ز ما مست شد و گشت هست

از اثر نشئه‌ی صهبای من

عشق به هر لحظه ندا می‌كند
بر همه موجود صدا می‌كند
هر كه هوای ره ما می‌كند
گر حذر از موج بلا می‌كند

پا ننهد بر لب دریای من

هندی نوبت‌زن بام توأم
طایر سرگشته به دام توأم
مرغ شباویز به دام توأم
محو ز خود، زنده به نام توأم
گشته ز من درد من و مای من.

فاطمه زرین‌تاج برغانی قزوینی ملقب به زکیه و مشهور به طاهره قرة‌العین - چکامه سرا و یکی‌ از زنان نابغه اواخر قرن ۱۹ ایران که به دست قاجار‌های کثیف بیگانه کشته شد.