روز یک سو شد و عید آمد و دلها برخاست
مِی ز خُمخانه به جوش آمد و می باید خواست
نوبه ی زهدفروشانِ گران جان بگذشت
وقت رندی و طرب کردنِ رندان پیداست
...
چه ملامت بُود آن را که چنین باده خورَد ؟
این چه عیب است بدین بیخردی ؟ وین چه خطاست ؟
باده نوشی که در او روی و ریایی نبوَد
بهتر از زهدفروشی که در او روی و ریاست
ما نَه رندان ریاییم و حریفان نفاق
آن که او عالِم سِرّ است بدین حال گُواست
فرض ایزد بگذاریم و به کس بد نکنیم
وآن چه گویند روا نیست نگوییم رواست
چه شود گر من و تو چند قدحْ باده خوریم ؟
باده از خون رَزان است ؛ نه از خونِ شماست
این چه عیب است کزآن عیب ، خِلَل خواهد بود
ور بُوَد نیز چه شد ؟ مردم بیعیب کجاست ؟
حافظ