فروردین ۰۱، ۱۳۹۴

نوروز تان پیروز، هر روزتان نوروز


روز یک سو شد و عید آمد و دل‌ها برخاست
مِی ز خُمخانه به جوش آمد و می باید خواست

نوبه ی زهدفروشانِ گران جان بگذشت
وقت رندی و طرب کردنِ رندان پیداست
...
چه ملامت بُود آن را که چنین باده خورَد ؟
این چه عیب است بدین بی‌خردی ؟ وین چه خطاست ؟

باده نوشی که در او روی و ریایی نبوَد
بهتر از زهدفروشی که در او روی و ریاست

ما نَه رندان ریاییم و حریفان نفاق
آن که او عالِم سِرّ است بدین حال گُواست

فرض ایزد بگذاریم و به کس بد نکنیم
وآن چه گویند روا نیست نگوییم رواست

چه شود گر من و تو چند قدحْ باده خوریم ؟
باده از خون رَزان است ؛ نه از خونِ شماست

این چه عیب است کزآن عیب ، خِلَل خواهد بود
ور بُوَد نیز چه شد ؟ مردم بی‌عیب کجاست ؟

حافظ