۵.۱.۹۴

بدین شایستگی جشنی بدین بایستگی روزی .... نوروز پیروز


زباغ باغبان ما را همی بوی بهار آید
کلیدباغ ما را ده که فردامان به کار آید

کلید باغ را فردا هزاران خواستار آید
تو لختی صبر کن چندانکه قمری بر چنار آید

چواندر باغ تو بلبل به دیدار بهار آید
ترا مهمان ناخوانده بروزی صد هزار آید

کنون گر گلبنی را پنج شش گل در شمار آید
چنان دانی که هر کس را همی رو بوی بارآید

بهار امسال پنداری همی خوشتر ز پار آید
ازین خوشتر شود فردا که خسرو از شکار آید

بدین شایستگی جشنی بدین بایستگی روزی
ملک را در جهان هر روز جشنی باد و نوروزی






کنون در زیر هر گلبن قنینه در نماز آید
نبیند کس که از خنده دهان گل فراز آید

زهر بادی که برخیزد گلی با می به راز آید
به چشم عاشق از می تابه می عمری دراز آید

بگوش آواز هر مرغی لطیف و طبعساز آید
بدست می زشادی هر زمان ما را جواز آید

هوا خوش گردد و بر کوه برف اندر گداز آید
علمهای بهاری از نشیبی بر فراز آید

کنون ما را بدان معشوق سیمین بر نیاز آید
بشادی عمر بگذاریم اگر معشوق باز آید

بدین شایستگی جشنی بدین بایستگی روزی
ملک را در جهان هر روز جشنی باد و نوروزی

زمین از خرمی گویی گشاده آسمانستی
گشاده آسمان گویی شکفته بوستانستی

به صحرا لاله پنداری ز بیجاده دهانستی
درخت سبز را گویی هزار آوا زبانستی

به شب در باغ گویی گل چراغ باغبانستی
ستاک نسترن گویی بت لاغر میانستی

درخت سیب ار گویی زدیبا طیلسانستی
جهان گویی همه پروشی وپر پر نیانستی

مرا دل گر نه اندر دست آن نامهربانستی
به دو دستم بشادی بر، می چون ارغوانستی

بدین شایستگی جشنی بدین بایستگی روزی
ملک را در جهان هر روز جشنی بادو نوروزی

دلا باز آی تا با تو غم دیرینه بگسارم
حدیثی از تو بنیوشم نصیبی از تو بردارم

دلا گرمن به آسانی ترا روزی به چنگ آرم
چو جان دارم ترا زیرا که بی تو خوارم وزارم

دلا تا تو زمن دوری نه درخوابم نه بیدارم
نشان بیدلی پیداست از گفتار و کردارم

دلا تا تو زمن دوری ندانم بر چه کردارم
مرا بینی چنان بینی که من یکساله بیمارم

دلا با تو وفا کردم کزین بیشت نیازارم
بیا تا این بهاران را به شادی باتو بگذارم

بدین شایستگی جشنی بدین بایستگی روزی
ملک را در جهان هر روز جشنی بادو نوروزی

چه کرد آن سنگدل باتو به سختی صبر چون کردی
چرا یکبارگی خود را چنین خوارو زبون کردی

چنین خو داشتی همواره یا این خو کنون کردی
دوبهر از خویشتن بگداختی یک بهره خون کردی

نمودی خوار خود را و مرا چون خود زبون کردی
ترا هر چند گفتم کم کن این سودا فزون کردی

نخستم برگراییدی و لختی آزمون کردی
چو گفتم هر چه خواهی کن فسار از سر برون کردی

برفتی جنگجویی را سوی من رهنمون کردی
چو گل خندنده گشت ای بت مرا گرینده چون کردی

بدین شایستگی جشنی بدین بایستگی روزی
ملک را در جهان هر روز جشنی باد و نوروزی

ترا گرهمچنین شاید بگوی آن سرو سیمین را
بگوی آن سرو سیمین رابگوی آن ماه و پروین را

بگو آن توده گل را بگو آن شاخ نسرین را
بگو آن فخر خوبان را نگار چین و ماچین را

که دل بردی و دعوی کرده ای مرجان شیرین را
کم از رویی که بنمایی من مهجور مسکین را

بیا تاشاد بگذاریم ما بستان غزنین را
مکن بر من تباه این جشن نوروز خوش آیین را


بدین شایستگی جشنی بدین بایستگی روزی
ملک را در جهان هر روز جشنی بادو نوروزی

نبینی باغ را کز گل چگونه خوب و دلبر شد
نبینی راغ را کز لاله چون زیبا و در خور شد

زمین از نقش گوناگون چون دیبای ششتر شد
هزار آوای مست اینک به شغل خویشتن در شد

تذرو جفت گم کرده کنون با جفت همبر شد
جهان چون خانه پر بت شد و نوروز بتگرشد

درخت روداز دیبا و از گوهر توانگر شد
گوزن از لاله اندر دشت بابالین و بستر شد

زهر بیغوله و باغی نوای مطربی بر شد
دگر باید شدن ما را کنون کآفاق دیگر شد

بدین شایستگی جشنی بدین بایستگی روزی
ملک را در جهان هر روز جشنی با دو نوروزی

می اندر خم همی گوید که یاقوت روان گشتم
درخت ارغوان بشکفت و من چون ارغوان گشتم

اگر زین پیش تن بودم کنون پاکیزه جان گشتم
به من شادی کند شادی، که شادی را روان گشتم

مرا زین پیش دیدستی نگه کن تا چسان گشتم
نیم زان سان که من بودم دگر گشتم جوان گشتم

زخوشرنگی چوگل گشتم ز خوشبویی چو نان گشتم
ز بیم بادو برف دی به خم اندر نهان گشتم

بهار آید برون آیم که از وی با امان گشتم
روانهارا طرب گشتم طربها را روان گشتم

بدین شایستگی جشنی بدین بایستگی روزی
ملک را در جهان هر روز جشنی بادو نوروزی

می اندرگفتگو آمد پس از گفتار جم آمد
خم و خمخانه اندر چشم من شیرین و تنگ آمد

به گوش من همی از باغ بانگ نای و چنگ آمد
کس ار می خورد بی آواز نی بر سرش سنگ آمد

مرا باری همه مهر از می بیجاده رنگ آمد
زمرد را روان خواهم چواز روی پرنگ آمد

به خاصه کزهوا شبگیر آواز کلنگ آمد
زکاخ میر بانگ رود .... پلنگ آمد

کنون هر عاشقی کو را می روشن به چنگ آمد
به طرف باغ همدم با نگاری شوخ و شنگ آمد

بدین شایستگی جشنی بدین بایستگی روزی
ملک را در جهان هر روز جشنی باد و نوروزی

ملک خسرو کنون در کاخ خود چون رودزن خواند
ندیمان را و خوبان را به نزد خویشتن خواند

من بیجاده گون خواهد بت سیمین ذقن خواند
بتی خواند که اورا شاخ باغ نسترن خواند

گروهی ماهرویان را به خدمت بر چمن خواند
نگاری از چگل خواند نگاری از ختن خواند

ز خوب آیت رویش سه ره بر تن به تن خواند
مرا گر آرزوش آید میان انجمن خواند

گهی اشعار من خواند گهی ابیات من خواند
وگر شیرین سخن گویم مرا شیرین سخن خواند

بدین شایستگی جشنی بدین بایستگی روزی
ملک را در جهان هر روز جشنی باد و نوروزی

دگر نوروز را خیل از در مشکوی بگذاری
به هنجاری که کاری تو گل خودروی بگذاری

وز آن سوخان وزین سو رای را یکسوی بگذاری
نه آنجا رنگ بگذاری نه اینجا بوی بگذاری

قضای تیغها را بر سر بدگوی بگذاری
به نیرو زورمندان را بر و بازوی بگذاری

نه تاب اندر تن شیر نر از نیروی بگذاری
نه طاقت در روان دشمن بدخوی بگذاری

کجا چوگان به کف گیری ز کیوان گوی بگذاری
به نیزه موی بشکافی به ناوک روی بگذاری

بدین شایستگی جشنی بدین بایستگی روزی
ملک رادر جهان هر روز جشنی بادو نوروزی

همی تابرخزان باشد بهی نوروز خرم را
چو بر خلدی وبر کرباس دیبار او ملحم را

همیشه تابه گیتی شادیی از پی بود غم را
چنان چون کز پی هر سور دارد دهر ماتم را

همی تا بر هنرهر جای بستایند رستم را
چنان کاندر جهانداری و اندر مرتبت جم را

مقدم بادی اندر پادشاهی هر مقدم را
مطیع خویش گردانیده جباران عالم را

بدین شایستگی جشنی بدین بایستگی روزی
ملک را در جهان هر روزجشنی بادو نوروزی.

فرخی سیستانی




هیچ نظری موجود نیست: