اسفند ۱۲، ۱۳۹۳

کی برسد بهار تو تا بنماییش نما


ای که تو ماه آسمان ماه کجا و تو کجا
در رخ مه کجا بود این کر و فر و کبریا

جمله به ماه عاشق و ماه اسیر عشق تو
ناله کنان ز درد تو لابه کنان که ای خدا

سجده کنند مهر و مه پیش رخ چو آتشت
چونک کند جمال تو با مه و مهر ماجرا

آمد دوش مه که تا سجده برد به پیش تو
غیرت عاشقان تو نعره زنان که رو میا

خوش بخرام بر زمین تا شکفند جان‌ها
تا که ملک فروکند سر ز دریچه سما

چونک شوی ز روی تو برق جهنده هر دلی
دست به چشم برنهد از پی حفظ دیده‌ها

هر چه بیافت باغ دل از طرب و شکفتگی
از دی این فراق شد حاصل او همه هبا

زرد شدست باغ جان از غم هجر چون خزان
کی برسد بهار تو تا بنماییش نما

بر سر کوی تو دلم زار نزار خفت دی
کرد خیال تو گذر دید بدان صفت ورا

گفت چگونه‌ای از این عارضه گران بگو
کز تنکی ز دیده‌ها رفت تن تو در خفا

گفت و گذشت او ز من لیک ز ذوق آن سخن
صحت یافت این دلم یا رب تش دهی جزا.

حکیم عالیقدر ایران زمین ، محمد بلخی، ملقب به مولانا جلالدین