فروردین ۱۲، ۱۳۹۴

خواب ما را سایهٔ مژگان او بیدار کرد


دل سحرگاهی به‌گلشن یاد آن رخسار کرد
اشک شبنم برگ ‌گل را رخت آتشکار کرد

ناز غفلت می‌کشیم از التفات آن نگاه
خواب ما را سایهٔ مژگان او بیدار کرد

قید آگاهی چه مقدار از حقیقت غافل است
گرد خود گردیدنم خجلت‌ کش زنار کرد

آه از آن بی‌پرده رخساری‌که شرم جلوه‌اش
چشم ما پوشید، یعنی وعدهٔ دیدار کرد

عالم بی‌دستگاهی‌ ناله سامان بوده است
هر که از پرواز ماند آرایش منقار کرد

یک جهان پست و بلند ‌آفت ‌کمین جهد بود
چین دامان هوس را کوتهی هموار کرد

دعوی هستی عدم را انفعال نیستی است
این که من یاد توکردم فطرت استغفارکرد

رنج دنیا، فکر عقبا، داغ حرمان‌، درد دل
یک نفس هستی به دوشم عالمی را بار کرد

نیست‌ غم بر شمع‌ ما گر یک دو لب خندید صبح
گریهٔ ما نیز با ما این ادا بسیار کرد

از سر ما بینوایان سایه تا دارد درپغ
خانهٔ خورشید را هم چرخ بی ‌دیوار کرد

بی‌تکلف بود هستی لیک فکر بد معاش
جامهٔ عریانی ما را گریبان دارکرد

دردسر کم بود تا تدبیر صندل محو بود
صنعت بالین و بستر خلق را بیمارکرد

آبیار مزرع اخلاق اگر باشد وفاق
جای گندم آدمیت می‌توان انبارکرد

سرکشید امروز بیدل از بنای اعتبار
آنقدر پستی ‌که نتوان از دنائت عار کرد.

بیدل دهلوی