فروردین ۰۸، ۱۳۹۴

چو باز افتادی از ره ره ز سر گیر


جهان از باد نوروزی جوان شد
زهی زیبا که این ساعت جهان شد

شمال صبحدم مشکین نفس گشت
صبای گرم‌رو عنبرفشان شد

تو گویی آب خضر و آب کوثر
ز هر سوی چمن جویی روان شد

چو گل در مهد آمد بلبل مست
به پیش مهد گل نعره‌زنان شد

کجایی ساقیا درده شرابی
که عمرم رفت و دل خون گشت و جان شد

قفس بشکن کزین دام گلوگیر
اگر خواهی شدن اکنون توان شد

چه می‌جویی به نقد وقت خوش باش
چه می‌گوئی که این یک رفت و آن شد

یقین می‌دان که چون وقت اندر آید
تو را هم می‌بباید از میان شد

چو باز افتادی از ره ره ز سر گیر
که همره دور رفت و کاروان شد

بلایی ناگهان اندر پی ماست
دل عطار ازین غم ناگهان شد.


حکیم علیقدر ایران زمین عطار