در یکی از افسانههای هند باستان ، حکایت یک راهب بودایی آمده که با سه خواهر خود در راهی میرفت و به مشهورترین دلاور زمان خود برخورد. دلاور گفت:
- من مایلم با یکی از این سه دختر زیبا زندگی کنم.
راهب گفت:
- اگر یکی از اینها ازدواج کند، آن دو تای دیگر غصه میخورند. من دنبال قبیلهای میگردم که مردانش مجاز باشند سه تا زن بگیرند.
آنان سالهای سال تمام شبه قارهی هندوستان را زیرپا گذاشتند، اما چنین قبیلهای را پیدا نکردند. زمانی که دیگر پیر شده بودند و راهپیمایی بیمارشان کرده بود، یکی از خواهران گفت:
- دستکم یکی از ما میتوانست خوشبخت شود.
راهب گفت:
- من اشتباه کردم. اما حالا دیگر خیلی دیر شده است.
و سه خواهرش را به سه ستون سنگی تبدیل کرد تا همهی کسانی که از آنجا رد میشدند، بدانند که شادی یک نفر به معنای آن نیست که بقیه باید غصه بخورند.....!!!
كوئيلو، پائولو
(یا اگر یکی خوشحال شد، دیگران غمگین میشوند، و یا برای شادی همه ، میتوان یکی را قربانی کرد، و یا مطالب مسخرهای از این دست. و نگفتند که از این داستان میتوان نتیجه گرفته که سرنوشت یکی سرنوشت باقیست. و یا هیچ کس نمیتواند برای زندگی و سرنوشت دیگران تصمیم بگیرد، هر چند از نزدیکانش باشد، و نتایج دیگری از این داستان دوزاری که ممکن بود به دردمان بخورد.
هر چی حکمت و خرد و دانش بود بردند خرافات و سیاهیها و جنایت قرون سیاه مذهبی وسطی و سر و دست و پا بریدن، شلاق زدن ، زنده بگور کردن و سوزاندن و سنگسار زنان .... را به ما تنقیه کردند. حرفهای احمقانه یادمان دادند و گفتن این یعنی فلسفه!
کردار احمقانهشان را در شکل حکایت باستان به ما نسبت دادند ، مشتی وحشی تازه به دوران رسیده برای ما تاریخ و مذهب و فرهنگ نوشتند امروز هم هر چی میگی، بهت تهمت زده میشه که تو گذشته گم شدی، بگو حالا چی هستی و گیرم پدر تو بود فاضل و از این دست تو دهنیهای بیجواب!)