بهمن ۲۴، ۱۳۹۳

باد صبا به صبح برخیز


سلطان سریر صبح خیزان
سر خیل سپاه اشک ریزان

متواری راه دلنوازی
زنجیری کوی عشقبازی

قانون مغنینان بغداد
بیاع معاملان فریاد

طبال نفیر آهنین کوس
رهیان کلیسیای افسوس

جادوی نهفته دیو پیدا
هاروت مشوشان شیدا

کیخسرو بی کلاه و بی‌تخت
دل خوش کن صدهزار بی رخت

اقطاع ده سپاه موران
اورنگ نشین پشت گوران

دراجه قلعه‌های وسواس
دارنده پاس دیر بی‌پاس

مجنون غریب دل شکسته
دریای ز جوش نانشسته

یاری دو سه داشت دل رمیده
چون او همه واقعه رسیده

با آن دو سه یار هر سحرگاه
رفتی به طواف کوی آن ماه

بیرون ز حساب نام لیلی
با هیچ سخن نداشت میلی

هرکس که جز این سخن گشادی
نشنودی و پاسخش ندادی

آن کوه که نجد بود نامش
لیلی به قبیله هم مقامش

از آتش عشق و دود اندوه
ساکن نشدی مگر بر آن کوه

بر کوه شدی و میزدی دست
افتان خیزان چو مردم مست

آواز نشید برکشیدی
بی‌خود شده سو به سو دویدی

وانگه مژه را پر آب کردی
با باد صبا خطاب کردی

کی باد صبا به صبح برخیز
در دامن زلف لیلی آویز.

حکیم علیقدر ایران زمین ، نظامی گنجوی
در وصف عشق مجنون