بهمن ۲۲، ۱۳۹۳

با خود تو مرا می بری تا ساحل دور


روزی دل من که تهی بود و غریب
از شهر سکوت به دیار تو رسید

در شهر صدا که پر از زمزمه بود
تنها دل من قصه ی مهر تو شنید

چشم تو مرا به شب خاطره برد
در سینه دلم از تو و یاد تو تپید

در سینه ی سردم ، این شهر سکوت
دیوار سکوت به صدای تو شکست

شد شهر هیاهو ، این سینه ی من
فریاد دلم به لبانم بنشست

خورشید منی ،‌ منم آن بوته ی دشت
من زنده ام از نور تو ای چشمه ی نور

دریای منی ، منم آن قایق خرد
با خود تو مرا می بری تا ساحل دور

کنون تو مرا همه شوری و صدا
کنون تو مرا همه نوری و امید

در باغ دلم بنشین بار دگر
ای پیکر تو ، چو گل یاس سپید.

اردلان سرافراز