بهمن ۲۵، ۱۳۹۳

گر ترا باید که این سر پی بری


روز و شب چون غافلی از روز و شب
کی کنی از سر روز و شب طرب

روی او چون پرتو افکند اینت روز
زلف او چون سایه انداخت اینت شب

گه کند این پرتو آن سایه نهان
گه کند این سایه آن پرتو طلب

صد هزاران محو در اثبات هست
صد هزار اثبات در محو ای عجب

چون تو در اثبات اول مانده‌ای
مانده‌ای از ننگ خود سردرکنب

تا نمیری و نگردی زنده باز
صد هزاران بار هستی بی ادب

هر که او جایی فرود آمد همی
هست او را مرددون‌همت لقب

چون ز پرده اوفتادی می‌شتاب
تا ابد هرگز مزن دم بی‌طلب

طالب آن باشد که جانش هر نفس
تشنه‌تر باشد ولیکن بی سبب

نه سبب نه علتش باشد پدید
نه بود از خود نه از غیرش نسب

چون نباشد او صفت چون باشدش
خود همه اوست اینت کاری بوالعجب

گر تو را باید که این سر پی بری
خویش را از سلب او سازی سلب

بر کنار گنج ماندی خاک بیز
در میان بحر ماندی خشک لب

چون رطب آمد غرض از استخوان
استخوان تا چند خائی بی رطب

هین شراب صرف درکش مردوار
پس دو عالم پر کن از شور و شعب

مست جاویدان شو و فانی بباش
تا شوی جاوید آزاد از تعب

چون تو آزاد آیی از ننگ وجود
راستت آن وقت گیرد حکم چپ

از دم آن کس که این می نوش کرد
دوزخ سوزنده را بگرفت تب

همچو عطار این شراب صاف عشق
نوش کن از دست ساقی عجم.

عطار نیشابوری