کلمه ابدال در معنا به هفتاد و دو تن زن و مرد که فر ایزدی با خود دارند ، اطلاق میشود. اخیار ، زنان نیک ، نیک مردان ، آدمیان خدا ، هفت تنان پروردگار ، سرهنگان درگاه حق و غیره. ولی تاریخ آن برمیگردد به یک تفکر معنوی از ایران باستان.
ایرانیان باستان معتقد بودند که هفتاد و دو تن زن و مرد که فر ایزدی با خود دارند ، آدمیان یزدان هستند که از طرف او بر روی زمین میچرخند، و آموزگار مردمند و نگاهدار نیکو کاران و پارسایان. و هر گاه یکی از آنان میمیرد، خداوند دیگری را به جای او بدنیا میاورد. به این ۷۲ تن ابدال و یا بدل پیامبران میگویند. شناخت این هفتاد تن که ابدال خداوند اند برای همه آسان نیست و کار هر کسی نیست. و عدهای هستند که با نیرنگ و حیله گری خود را به عنوان یکی از این آبدال جا میزنند و مردم را گمراه میکنند، و مولانا میفرماید خلق از آنجا گمراه شدند، که هر مدعی را به جای ابدال گرفتند. و به جای الگو برداری از مردمان پارسا و پرهیزکار و راستین و ایزدی، از کسانی الگو برداشتند که شاگردان ابلیس و مکار بودند.
جمله عالم زین سبب گمراه شد
کم کسی ز ابدال حق آگاه شد
و شاید فلسفه ساخت آخوند برای ایرانیها، و دین شیعه با تکیه بر این اعتقاد ایرانیان بوده که انگلیسها با آگاهی از کتب ایرانی به آن دست یافتند. و انتخاب نام شیخ، مولوی ، مولانا، که در ایران به آن مولا میگویند، و قرار دادن وظیفه راهنمایی مردم برای این جماعت فاسد و گمراه از این جهت است.
آبدال در بین ایرانیان معمولا پادشاهانشان بودند، که فر ایزدی با خود داشتند، و در دنیا به پارسایی مشهور و معروف بودند.
بعدها این داستان در ادیان دیگر کپی شد و به شکل دلخواه آنان نوشته شد. مثلا در اسلام آمده است: ابدال گروهی برگزیده از پارسایان و راست کرداران پروردگار را گویند که هیچگاه زمین از آنان خالی نباشد و جهان بدیشان برپایست و آنگاه که یکی از آنان بمیرد پروردگار توانا دیگری را بجای او برانگیزد تا آن شمار که به گفتهای هفت و بقولی هفتاد و دو تن است همواره کامل ماند. این گروه بدانچه خدای از رازها در حرکات و منازل ستارگان و کهکشانها نهاده آگاهند و از ندیدهها و نشنیدهها و نخواندهها بهره دارند و به آنچه دیگران نمیبینند، نمیشنوند و نمیبینند توانا هستند . و آنان که ابدال را هفت تن شمارند گویند یک زوج و یک فرد نیز با این هفت است و هر سرزمین از هفت سرزمین آباد ( بر طبق شاهنامه و به گفته فردوسی کبیر در دوران باستان تنها ۷ سرزمین آباد بر روی کره زمین وجود داشته است که به آنها سرزمینهای هفتگانه میگفتند ) به یکی از آن هفت تن تعلق دارد. و هر یک بدل پیغامبری از پیغامبران باشند. چنانکه اولی بدل ابراهیم و حافظ سرزمین اول است و دومی بدل موسی و نگاهبان سرزمین دوم و سومی بدل هارون و پاسبان سرزمین سیم و چهارمی بدل ادریس و نگاهدار سرزمین چهارم و پنجمی را بدل یوسف و حافظ سرزمین پنجم و ششمین را بدل عیسی و حامی سرزمین ششم و هفتمین را بدل آدم (کیومرث) و موکل سرزمین هفتم گمان برند.
خود اسلام به هفتاد و دو فرقه تقسیم شده است.
کار پاکان را قیاس از خود مگیر
گر چه ماند در نبشتن شیر و شیر
جمله عالم زین سبب گمراه شد
کم کسی ز ابدال حق آگاه شد
خوراک زنبورها یکیست ولی یکی آن خوراک را تبدیل به عسل میکنه و دیگری به نیش
هر دو گون زنبور خوردند از محل
لیک شد زان نیش و زین دیگر عسل
خوراک آهوها هم یکیست ولی یکی آن خوراک را به مشک ناب تبدیل میکنه دیگری به سرگین(نجاست )
هر دو گون آهو گیا خوردند و آب
زین یکی سرگین شد و زان مشک ناب
همهٔ نی ها آب میخورند ولی یکی تو خالی میشه یکی پر شکر
هر دو نی خوردند از یک آبخور
این یکی خالی و آن پر از شکر
صد هزاران این چنین اشباه بین
فرقشان هفتاد ساله راه بین
این خورد گردد پلیدی زو جدا
آن خورد گردد همه نور خدا
این خورد زاید همه بخل و حسد
وآن خورد زاید همه نور احد
این زمین پاک و آن شورهست و بد
این فرشتهٔ پاک و آن دیوست و دد
هر دو صورت گر به هم ماند رواست
آب تلخ و آب شیرین را صفاست
هرچه مردم میکند بوزینه هم
آن کند کز مرد بیند دم بدم
او گمان برده که من کردم چو او
فرق را کی داند آن استیزهرو
این کند از امر و او بهر ستیز
بر سر استیزهرویان خاک ریز
گرچه هر دو بر سر یک بازیاند
هر دو با هم مروزی و رازیاند
هر یکی سوی مقام خود رود
هر یکی بر وفق نام خود رود
مؤمنش خوانند جانش خوش شود
ور منافق تیز و پر آتش شود
نام او محبوب از ذات وی است
نام این مبغوض از آفات وی است
میم و واو و میم و نون تشریف نیست
لطف مؤمن جز پی تعریف نیست
گر منافق خوانیش این نام دون
همچو کزدم میخلد در اندرون
گرنه این نام اشتقاق دوزخست
پس چرا در وی مذاق دوزخست
زشتی آن نام بد از حرف نیست
تلخی آن آب بحر از ظرف نیست
بحر تلخ و بحر شیرین در جهان
در میانشان برزخ لا یبغیان
وانگه این هر دو ز یک اصلی روان
بر گذر زین هر دو رو تا اصل آن
زر قلب و زر نیکو در عیار
بی محک هرگز ندانی ز اعتبار
هر که را در جان خدا بنهد محک
هر یقین را باز داند او ز شک
در دهان زنده خاشاکی جهد
آنگه آرامد که بیرونش نهد
در هزاران لقمه یک خاشاک خرد
چون در آمد حس زنده پی ببرد
صحت این حس بجویید از طبیب
صحت آن حس بجویید از حبیب
صحت این حس ز معموری تن
صحت آن حس ز تخریب بدن
راه جان مر جسم را ویران کند
بعد از آن ویرانی آبادان کند
کرد ویران خانه بهر گنج زر
وز همان گنجش کند معمورتر
آب را ببرید و جو را پاک کرد
بعد از آن در جو روان کرد آب خورد
پوست را بشکافت و پیکان را کشید
پوست تازه بعد از آنش بر دمید
قلعه ویران کرد و از کافر ستد
بعد از آن بر ساختش صد برج و سد
کار بیچون را که کیفیت نهد
اینک گفتم این ضرورت میدهد
گه چنین بنماید و گه ضد این
جز که حیرانی نباشد کار دین
نه چنان حیران که پشتش سوی اوست
بل چنان حیران و غرق و مست دوست
آن یکی را روی او شد سوی دوست
وان یکی را روی او خود روی اوست
روی هر یک مینگر میدار پاس
بوک گردی تو ز خدمت روشناس
چون بسی ابلیس آدمروی هست
پس بهر دستی نشاید داد دست
زانک صیاد آورد بانگ صفیر
تا فریبد مرغ را آن مرغگیر
بشنود آن مرغ بانگ جنس خویش
از هوا آید بیابد دام و نیش
حرف درویشان بدزدد مرد دون
تا بخواند بر سلیمی زان فسون
کار مردان روشنی و گرمیست
کار دونان حیله و بیشرمیست.
حکیم علیقدر ایران زمین ، محمد بلخی ملقب به مولوی جلالالدین
مثنوی معنوی - دفتر اول
حکایت بقال و طوطی و روغن ریختن طوطی در دکان