بیگاه شد بیگاه شد ، خورشید اندر چاه شد
خورشید جان عاشقان در خلوت ارواح شد
روزیست اندر شب نهان ، ترکی میان پارسیان
شب ترک تازیها بکن ، کان ترک در خرگاه شد
گر زو بری این روشنی ، آتش بخواب اندرزنی
کز شبروی و تندری ، زهره حریف ماه شد
ما شب گریزان و دوان وندر پی ما زنگیان
زیرا که ما بردیم زر تا پاسبان آگاه شد
ما شبروی آموخته صد پاسبان را سوخته
رخها چو شمع افروخته ، کان بیدق ما شاه شد
ای شاد آن فرخ رخی ، کو رخ بدان رخ آوری
ای کر و فر آن دلی ، کو سوی آن دلخواه شد
آن کیست اندر راه دل ، کو را نباشد آه دل
آه آن کسی دارد که او ، غرقابه آن آه شد
چون غرق دریا میشود ، دریاش بر سر مینهد
چون یوسف چاهی که او ، کز چاه سوی جاه شد
گویند اصل آدمی خاکست و خاکی میشود
کی خاک گردد آن کسی ، کو خاک این درگاه شد
یکسان نماید کشت ها ، تا وقت خرمن دررسد
نیمیش مغز نغز شد ، وان نیم دیگر کاه شد
حکیم علیقدر ایران زمین، محمد بلخی، ملقب به مولوی جلاالدین