دی ۲۱، ۱۳۹۳

چون غرق دریا می‌شود


بیگاه شد بیگاه شد ، خورشید اندر چاه شد
خورشید جان عاشقان در خلوت ارواح شد

روزیست اندر شب نهان ، ترکی میان پارسیان
شب ترک تازی‌ها بکن ، کان ترک در خرگاه شد

گر زو بری این روشنی ، آتش بخواب اندرزنی
کز شبروی و تندری ، زهره حریف ماه شد

ما شب گریزان و دوان وندر پی ما زنگیان
زیرا که ما بردیم زر تا پاسبان آگاه شد

ما شبروی آموخته صد پاسبان را سوخته
رخ‌ها چو شمع افروخته ، کان بیدق ما شاه شد

ای شاد آن فرخ رخی ، کو رخ بدان رخ آوری
ای کر و فر آن دلی ، کو سوی آن دلخواه شد

آن کیست اندر راه دل ، کو را نباشد آه دل
آه آن کسی دارد که او ، غرقابه آن آه شد

چون غرق دریا می‌شود ، دریاش بر سر می‌نهد
چون یوسف چاهی که او ، کز چاه سوی جاه شد

گویند اصل آدمی خاکست و خاکی می‌شود
کی خاک گردد آن کسی ، کو خاک این درگاه شد

یکسان نماید کشت ها ، تا وقت خرمن دررسد
نیمیش مغز نغز شد ، وان نیم دیگر کاه شد

حکیم علیقدر ایران زمین، محمد بلخی، ملقب به مولوی‌ جلاالدین