مرا تا كی ز هجرانت بسوزد جان به تنهایی
چه شد ای جان شیرینم كه یك ساعت نمیآیی
جهان شد تیره دور از تو بیا ای مونس جانم
كه چون خورشید عالم را به یك پرتو بیارایی
به رویت جان بر افشاندن ز من شاید كه مشتاقم
به غمزه بی دلان كشتن تو را زیبد كه زیبایی
چه بیم از آتش سوزان خیالت با من ار سازد
چه سود از روضه ی رضوان اگر دیدار بنمایی
نقاب شب به روی خود كشد خورشید از خجلت
تو ای ماه ملك سیما چو از رخ پرده بگشایی
شدم خاك وهنوز از جان هوای دوست می ورزم
ندارم حاصل از گیتی به غیر از باده پیمایی
به امید وصال او تسلی می دهم دل را
ولی تا وصل درمانم تو ای عمرم نمی پایی
چو آمد باده ی صافی چه جای زهد ای صوفی
چو باشد یار من ساقی كجا باشد شكیبایی
جنون عشق پوشیدن حسین اكنون نمی یارد
چو طاقت طاق شد دل را بر آرد سر به شیدایی.
فیلسوف شهیر ایران، حسین منصور حلاج