دی ۰۴، ۱۳۹۳

تو نبودی سهراب، آب را گل کردند


در فرودست انگار، کفتری می‌خورد آب
یا که در بیشه دور، سیره‌یی پر می‌شوید
یا در آبادی، کوزه‌یی پر می‌گردد
آب را گل نکنیم
شاید این آب روان، می‌رود پای سپیداری، تا فرو شوید اندوه دلی
دست درویشی شاید، نان خشکیده فرو برده در آب
زن زیبایی آمد لب رود،
آب را گل نکنیم
روی زیبا دو برابر شده است

چه گوارا این آب
چه زلال این رود
مردم بالادست، چه صفایی دارند
چشمه‌هاشان جوشان، گاوهاشان شیرافشان باد
من ندیدم دهشان،
بی‌گمان پای چپرهاشان جا پای خداست

ماهتاب آن‌جا، می‌کند روشن پهنای کلام.
بی‌گمان در ده بالادست، چینه‌ها کوتاه است
مردمش می‌دانند، که شقایق چه گلی است
بی‌گمان آن‌جا آبی، آبی است
غنچه‌یی می‌شکفد، اهل ده باخبرند
چه دهی باید باشد
کوچه باغش پر موسیقی باد
مردمان سر رود، آب را می‌فهمند
گل نکردندش، ما نیز
آب را گل نکنیم.
سهراب سپهری

در فرودست اکنون، کفتری می میرد
در همان آبادی ، کوزه از آب تهی است
آب را گل کردند…
آن سپیدار بلند ، که فلان رود روان ، از کنارش میرفت ،
زرد و قامت کج و پژمرده شده ،
دگر آن درویش هم ،
دلش از اینهمه ناپاکی این آب روان،
بخروش آمده ، اما … خاموش است ،
تا مبادا که همان خشکه نان هم ز کفش بستانند،
در مصاف گل و لای ،
رود زیبا خجل است ،
گویی…
زشتی دو برابر کند این آب کنون،
آب را گل کردند…
حرمت عشق شکستند،
ناله از من بربودند،
مستی از من بگرفتند،
آب را گل کردند…
چه گل آلود این آب ،
و چه ناپاک این رود،
تو به ما گفتی : مردم بالادست ، چه صفایی دارند،
غنچه ای گر شکفد ، اهل ده باخبرند،
و تو امروز کجایی سهراب ؟
تا ببینی ، که همان مردم بالادست ،
ز صفا عاری و از عشق تهی میباشند،
چشمه هشان بی آب…
گاوهاشان بی شیر…
دهشان بی رونق،
ساکت و خاموش است،
دگر از غنچه شکفتن خبری نیست ،
مردم بالادست ، همه در ماتم و اندوه نشستند اما…
کدخدا در خانه با زنش میخندد،

آب را گل کردند…
تو نبودی سهراب،
آب را گل کردند.