آن تُنُک حوصله رسوای گلستانم کرد
در شب هجر تو شرمنده ی احسانم کرد
دیده از بس گهر اشک به دامانم کرد
سرگذشت غم هجران تو گفتم با شمع
آنقدر سوخت که از گفته پشیمانم کرد
شمّه ای از گل روی تو به بلبل گفتم
آن تُنُک حوصله رسوای گلستانم کرد
زلف او بود سخا حاصل سرمایه ی عمر
شانه آخر ز کفم برد و پریشانم کرد.
سخای لاری