آذر ۲۲، ۱۳۹۳

دست به دست


یک"سلول" غیر از یک در بسته هیچ نیست. باقی چیزهایش دبگر چندان اهمیتی ندارد ، میله‌های بی‌فایده و تزیینی ، دریچه ی چسپبده به سقف ، با آن شیشه‌های تار عنکبوت بسته‌اش ، سطل مستراح که بی‌سرپوش یک گوشه افتاده ، دستشویی حلبی که لعاب رویش پوشته پوشته شده و قشر لیزی از چرک و صابون روبش کبره بسته ، دیوارها که پر از یادگاری‌های جور به جور است و اندود شرت و شرتی دوغاب آهک چیز تعجب آوری مثل یک نقشه ی برجسته ی جغرافیا روی آن به وجود آورده ، کف ساروجی آن کناره‌هایش ناهموار است اما وسط آن از بس که رویش رفته اند و آمده اند صیقلی شده و برق افتاده ، و تشک که یک گوشه روی خودش تاخورده و آدم از نازکی و بی‌قطری آن غصه‌اش می شود.

همه ی اینها غیر از "موضوع ادبیات" هیچ نیست.

آسمان آبی که ابرها از زیرش می گذرند ، گنجشک‌ها که توی درگاهی دریچه لانه می کنند ، آواز یک دختر نامعلوم ، خاطرات آدمی که وسط خود این چاردیواری هست... اینها هم چیزی است که فقط توی رمان‌ها دیده می شود.

علتش این است که نویسنده‌ها هم ، مثل خیلی از مردم دیگر ، به زندان نیافتاده اند ، و اینها را فقط با الهام گرفتن از یک حس عام و کلی است که می نویسند:

از بیرون از توی کوچه و یا از توی صندلی راحتش ، خیال می کند که مهیب‌ترین چیز یک "سلول" باید دیوارهای آن باشد ، و یا خیلی بخواهد لفتش بدهد ، از ناراحتی‌های آن تو ، از دلتنگی‌های آن تو دم می زند!

تکرار دوباره ی این مطلب بدک نیست که: "احساس عام ، تله ی هوش و فراست آدم است "!

مهیب‌ترین چیز یک "سلول" ، یعنی آن چیزی که زندان را "زندان تر" می کند، در بسته ی آن است.

ویکتور آلبا