پیر سَمعان این شوریده حال پریشان روز پنهان ز دل، نالهها کرد در پای دیر که فرهاد در کوه نکرد. و شاگردان او مانند کودکان تازه یتیم شده، با گردنی کٔج و روحیهای بر باد رفته، ترسان و رمیده گرداگرد شیخ زانو به بغل، و داغ نهاده بر جبین نشسته تا که لاله کنند استین خویش.
جملهٔ یاران به دلداری او
جمع گشتند آن شب از زاری او
در اینجا عطار از تمامی دستاویزهای رایج مذهبی استفاده کرده و آنها را از طرف شاگردان ، دو دستی تقدیم پیر عاشق کرده و توسل به آنان را برای رسیدن به آرامش و تبدیل به یک آدم ماشینی دیگر به پیر سفارش میکند. ولی پیر که خود یک رهبر مذهبی است، و تمام قشنگی کار هم اینجاست، یک به یک این دستاویزهای مذهبی را به تمسخر گرفته و ریشخند میکنند و به کناری میافکند!
در اینجا به عبارت دیگر ، عطار به ایرانیها میگوید، زمانی که پای عشق واقعی در میان باشد، دین و مذهب پشیزی به کار نمیاید.
یکی ز یاران گفت :
ای دانای کبیر برخیز و برای دفع این اندیشۀ بد که شیطان در دلت افکنده است غسلی کن!
شیخ پاسخ داد: ای بیخبر امشب با خونِ جگر صد بارغسل کردهام
همنشینی گفتشای پیر کبار
خیز این وسواس را غسلی برآر
شیخ گفتش امشب از خون جگر
کردهام صد بار غسلای بیخبر
دیگری گفت :ای پیر مراد، تسبیحی بگردان و با ذکر پروردگار اندیشه کٔج رفته را به راه راست هدایت فرما!
پیر گفت: تسبیح بیفکندم تا زنّار ببندم، که راحت تر کمر به خدمت دوست ببندم
آن دگر یک گفت تسبیحت کجاست
کی شود کار تو بیتسبیح راست
گفت آن را من بیفکندم ز دست
تا توانم بر میان زنار بست
مُریدی گفت :ای پیر ما، توبه خطا را بپوشاند، دست به دامان توبه شو !
پاسخ داد: از ناموس و توقّعِ حرمت و جاه از خلق داشتن وخود نمائی وخودستائی توبه کردم، تا از شیخی و تظاهر و قیل و قال گذشته باشم
آن دگر گفتا که ای پیر کهن
گر خطایی رفت زودی توبه کن
گفت کردم توبه از ناموس و حال
تا رهم از شیخی و از قیل و قال
دیگر شاگرد گفت:ای دانای رازدان ، با نماز خاطر پریشان را جمع بفرما!
گفت: ابروی یار مرا نشان بده تا از این به بعد بجز نماز در محراب آن ابرو کار دیگری انجام ندهم
آن دگر گفتش که ای دانای راز
خیز خود را جمع گردان در نماز
گفت کو محراب روی آن نگار
تا نباشد جز نمازم هیچ کار
دیگر مرید گفت، شاید با سجده در خلوت و طلب آمرزش، از این بلا برهی
گفت: به شرطی که بت زیبا روی من آنجا در خلوت باشد که سجده تنها در پای او زیباست
آن دگر گفتش که تا کی این سخن
خیز و در خلوت خدا را سجده کن
گفت اگر بتروی من ، آنجاستی
سجده پیش روی او زیباستی
دیگری گفت:ای بزرگوار از اینکه بدینگونه عاشق مخلوق گشتی و از ربانیت و خدا دور شدی، پشیمان نیستی ؟
گفت: پشیمان تر از من نیست که چرا زودتر از این دل به جگر گوشهٔ مردم ندادم
آن دگر گفتش پشیمانیت نیست
یک نفس در درد ربانیت نیست
گفت کس نبود پشیمان بیش ازین
تا چرا عاشق نبودم پیش ازین
دیگری گفت: تو را جادو کردند، و در تو نیروی نافرمانی دمیده اند!
گفت: چه جادوی زیبایی مرا کردهاند، که اینچنین لذت بخش است.
آن دگر گفتش که دیوت راه زد
تیر خذلان بر دلت ناگاه زد
گفت دیوی کو ره ما میزند
گو بزن چون چست و زیبا میزند
دیگر یار نگران گفت: هر کی از این مطلب آگاه شود، بی شک میگوید این پیر گمراه شده است
گفت: من از نام و ننگ و آبرو و این مطالب مسخره گذشتم و دیگر محتاج این نیستم که مردم تائید کنند، و مردم بپسندند و مردم تصمیم گیرنده باشند، برای همین هم دیگر تظاهر و ریا در کار من نیست، چهار تکبیر زدم یکسره بر هر چه که هست ، تا تنم راحت نفس بکشد.
آن دگر گفتش که هرکه آگاه شد
گویدش کاین پیر چون گمراه شد
گفت من بس فارغم از نام وننگ
شیشهٔ سالوس بشکستم به سنگ
دیگری گفت: تو با این کار دل یاران قدیم را شکستی و آنان را در رنج فرو بردی
گفت: سر خم می سلامت ، شكند اگر سبویی، تا وقتی سر و دل ترسا بچه خوش و شاد باشد، دیگران را غم ما نیست
آن دگر گفتش که یاران قدیم
از تو رنجورند و مانده دل دو نیم
گفت ترسا بچه چون خوش دل بود
دل ز رنج این و آن غافل بود
دیگری گفت:ای بزرگوار، بیا و دست از این عشق بردار و با ما برگرد به سَمعان
گفت: برای من دیگر سَمعان وجود ندارد، آنچه که هست دیر است و بس
آن دگر گفتش که با یاران بساز
تا شویم امشب سوی سَمعان باز
گفت اگر سَمعان نباشد دیر هست
هوشیار سَمعان ، در دیر مست
دیگری گفت: با ما به مدرسه برگرد تا آنجا ترا از این مصیبت برهاند
گفت: هر کار بدی هم که کرده باشم بر سر آستان آن نگار، توبه خواهم کرد و از مصیبت رهایی خواهم یافت
آن دگر گفت این زمان کن عزم راه
در حرم بنشین و عذر خویش خواه
گفت سر بر آستان آن نگار
عذر خواهم خواست، دست از من بدار
دیگری گفت: این ره که تو میروی به ترکستان است، و کارت به دوزخ میکشد و هیچ کسی توان و تحمل سوختن در دوزخ را ندارد
گفت: مرا از دوزخ مترسان که من خودم دوزخم، و تنها یک دم من هفت دوزخ را میسوزاند
آن دگر گفتش که دوزخ در ره است
مرد دوزخ نیست هرکو آگه است
گفت گر دوزخ شود همراه من
هفت دوزخ سوزد از یک آه من
دیگری پیر را به طمع بهشت تشویق میکند و میگوید: از این کار زشت توبه کن و در عوض در آن دنیا ۷۲ تا از این خوشگلا در انتظارت است
گفت: یک نقد را به هفتاد و دو تا نسیه نمیدهم، در ضمن بهشت من روی بهشت وش یار من است که تا او هست، بهشت را همین کوی یار دارم.
آن دگر گفتش بامید بهشت
باز گرد و توبه کن زین کار زشت
گفت آن یار بهشتی روی، هست
گر بهشتی بایدم این کوی هست
دیگری گفت: از پروردگار شرم کن که این کارت او را هم میازارد
گفت: این آتشی است که خود حق و پروردگار در من افکنده است، و چون او این عشق را به من داده من از زیر بار این عشق به دست خود رها شدنی نیستم. ( جواب دیندارانی که هر چیزی را قسمت و سرنوشت و خواست خدا معرفی میکنند و انسان را تسلیم میدانند)
آن دگر گفتش که از حق شرم دار
حق تعالی را به حق آزرم دار
گفت این آتش چو حق درمن فکند
من به خود نتوانم از گردن فکند
دیگری گفت: خلوت گزینی کن و چله بنشین تا دوباره ایمانت را به دست آوری
گفت: کار من از این حرفها گذشته و جز کفر از منِ کافر اصلا چیز دیگری درخواست نکن
آن دگر گفتش که رو ساکن بباش
باز ایمان آور و مؤمن بباش
گفت جز کفر از من حیران مخواه
هرکه کافر شد ازو ایمان مخواه
و چون هر که هر چه گفت، شیخ جوابی دندان شکن داد، و هر کاری کردند پیر عشق را رها نساخت، پس از پیش او رفتند و پیر ما هم روزگاری در پایِ دیوار دیر ماند تا دختر زرتشتی دلش به حال او رحم آورد و او را با خود به دیر برد و آنجا عشق پیر با شراب ناب و نوای رباب و روی مهوش یار،
قیامتی ساخت که سلطان جهانم به چنین روز غلام است.
همانطوری که پیش از این نوشتم مغز داستان در این سئوال و جواب نهفته است که عطار سیلی جانانهای به مذهب وحشیها میزند و خود در غزلیاتی بعدها پایان این داستان را دوباره مینویسد، و رو سیاهی به آنهایی میماند که سعی کردند که این داستان زیبا، به زشتی مذهب بیالایند.
میفرماید:
ترسا بچهای دیشب در غایت ترسایی
دیدم به در دیری چون بت که بیارایی
زنار کمر کرده وز دیر برون جسته
طرف کله اشکسته از شوخی و رعنایی
چون چشم و لبش دیدم صد گونه بگردیدم
ترسا بچه چون دیدم بیتوش و توانایی
آمد بر من سرمست زنار و می اندر دست
اندر بر من بنشست گفتا اگر از مایی
امشب بر ما باشی تاج سر ما باشی
ما از تو بیاساییم وز ما تو بیاسایی
از جان کنمت خدمت بیمنت و بیعلت
دارم ز تو صد منت کامشب بر ما آیی
رفتم به در دیرش خوردم ز می عشقش
در حال دلم دریافت راهی ز هویدایی
عطار ز عشق او سرگشته و حیران شد
در دیر مقیمی شد دین داد به ترسایی
و دیگر غزل:
ترسا بچهام افکند از زهد به ترسایی
اکنون من و زناری در دیر به تنهایی
دی زاهد دین بودم سجاده نشین بودم
ز ارباب یقین بودم سر دفتر دانایی
امروز دگر هستم دردی کشم و مستم
در بتکده بنشستم دین داده به ترسایی
نه محرم ایمانم نه کفر همی دانم
نه اینم و نه آنم تن داده به رسوایی
دوش از غم فکر و دین یعنی که نه آن نه این
بنشسته بدم غمگین شوریده و سودایی
ناگه ز درون جان در داد ندا جانان
کای عاشق سرگردان تا چند ز رعنایی
روزی دو سه گر از ما گشتی تو چنین تنها
باز آی سوی دریا تو گوهر دریایی
پس گفت در این معنی نه کفر نه دین اولی
برتو شو ازین دعوی گر سوختهٔ مایی
هرچند که پر دردی کی محرم ما گردی
فانی شو اگر مردی تا محرم ما آیی
عطار چه دانی تو وین قصه چه خوانی تو
گر هیچ نمانی تو اینجا شوی آنجایی.