روایت عطّار از داستانِ پیر سَمعان و دختر تَرسا:
داستان پیر سَمعان که یک خاخام خشک مذهب یهودی و پیر عَهد خویش بود، به این ترتیب شروع میشود که این زاهد متعصب سالهای سال با صدها شاگرد در دیر سَمعان روز و شب به کارِ دین و قوانین سخت یهودیت مشغول بود و هیچ سُنتی را فراموش نمی کرد ، و خود و شاگردان روز و شب در ریاضت بودند. پیری که علم و عمل را با هم یکجا و در آشکار ساختن اسرار دستی بر آتش داشت. پیشوایان بزرگ دین یهود در مقابل او کوچک بودند و از خود بیخود.
موی ومی بشکافت مرد معنوی
در کرامات و مقامات قوی
هر کسی که بیماری و سستی در کارش رخ میداد، از دم او تندرستی و سلامت میافت. مردم در شادی و در غم او را بالایی مجلس خود مینشاندن.
تا آنکه چند شب پیاپی خواب مشابهای را دید و هر بار خود را در آتشکده مغان، مشغول پرستش آتش دید، و دید که این آتش او را به میل خویش میسوزاند. (۴)
بیدار جهان با دیدن این خواب، سراسیمه میپرید و هر بار در مورد خواب عجیبی که دیده بود به اندیشه فرو میرفت، و میپنداشت که آیندهای دشوار در پیش است.
وقتی تعداد این شبها زیاد شد، بناچار خواب خود را برای پیروانش بازگو ساخت، به امید آنکه دستی از غیب برون آید و کاری کرده و راز خواب را برای او حل کند.
هفتصد شاگرد و پیرو وفادار نتوانستند کمک کنند. ناچارأ پیر دانا تصمیم گرفت که به پارس برود و به دیر مغان فرود آید و آنجا به دنبال کشف راز خواب عجیب خود بپردازد. (۵)
پس با هفتصد پیرو خود راه افتاد و به پارس سفر کرد.
پیر در سرزمین پارس در مقابل بزرگترین اتشکده این سرزمین یعنی دیر مغان ایستاد و در آنجا بدنۀ عمارتی بُلند دید با دریچههای رنگارنگ که نور در آنها میرقصید. و در کنار یکی از این دریچهها دختری زیبا روی نشسته بود .
در بهشت حسن و از برج جمال
آفتابی بود اما بی زوال
آفتاب از رشک عکس رویِ او
زردتر از عاشقان کویِ او
ترسازادهای " روحانی صفت " رخشنده تر از آفتاب " بر سپهر حُسن در برج جمال " که هر که دل در زلف آن دلدار می بست دین و ایمان به باد می داد و زُنّار می بست.(۶)
هر که دل در زلف آن دلدار بست
از خیال زلف او زنّار بست
بگویش که گفت او به خورشید و ماه
به زنار زردشت و فر و کلاه .
فردوسی .
آنکه جان بر لعل آن دلبر نهاد
پای در ره نانهاده ، سر نهاد
هر دو چشمش فتنهٔ عشاق بود
هر دو ابرویش بخوبی طاق بود
مردم چشمش چو کردی مردمی
صید کردی جان صد صد آدمی
روی او از زیر زلف تابدار
بود آتش پارهای بس آبدار
لعل سیرابش جهانی تشنه داشت
نرگس مستش هزاران دشنه داشت
هر که سوی چشم او تشنه شدی
در دلش هر مژه چون دشنه شدی
همچو چشم سوزنی شکل دهانش
بسته زناری چو زلف اندر میانش
( اشاره به اینکه به خاطر زناری که بسته بود میتوان دید که زرتشتی است)
دختر زرتشتی از دریچه نگاه کرد و روی بنمود و روی برگرفت و بند بندِ شیخ با دیدن آن روی خورشید وش آتش گرفت و بیکباره به دام عشق بت پارسی گرفتار آمد و سودائی شد .
شد دلش از دست و در پای اوفتاد
جای آتش بود و برجای اوفتاد
هر چه بودش سر به سر نابود شد
ز آتش سودا دلش پر دود شد
عشق دختر کرد غارت جان او
ریخت کفر زلف، بر ایمان او
عشق بر جان و دل او چیر شد
تا ز دل بیزار و از جان سیر شد
چون عشق بَرق آسا بَر جان ودل چیره شد پیر سالخورده با خود گفت:
گفت چون دین رفت چه جای دلست
عشقِ ترسا زاده کاری مشکل است
مُریدان که حال و روزش را چنین زار دیدند دانستند که او از دست برفت پس حیران و سرگردان وی را بسی پند دادند ولی سودی نداشت و فرمان نبرد .
سر به سر در کار او حیران شدند
سرنگون گشتند و سرگردان شدند
پند دادندش بسی، سودی نبود
بودنی چون بود، بهبودی نبود
عاشق آشفته فرمان چون بَرَد ؟
دردِ درمان سوزدرمان چون بَرَد ؟
پیر آن روز تا شب و تا روز بعد بر در آتشکده و دیر با دهان باز نشسته و چشم بر دریچه دوخت تا مگر دوباره آن شاهوش را ببیند.
بود تا شب همچنان روز دراز
چشم بر منظر دهانش مانده باز
دل پیر عاشق مانند اختران شب، روشن بود و خاموشی نمیدانست
عشق او آنشب یکی صد بیش بود
لاجرم یکبارگی بیخویش بود
هم از خود و هم از عالم بیخبر و بیخود شد
یک دَمش نی خواب بود و نی قرار
می طپید از عشق و می نالید زار
و تمام شب با خدای خویش به راز و نیاز پرداخت که گویی امشبم را روز نیست و من همچو شمع سر گرفته از سوختن خوابم نمانده است .
همچو شمع از سوختن شبها بسی
خود نشان ندهد، چنین شبها کسی
همچو شمع از سوختن تابم نماند
بر جگر جز خون دل آبم نماند
هر دم ازشب صد شبیخون بگذرد
می ندانم روز خود چون بگذرد
من بسی شبها در ریاضت بودهام امّا آن ریاضتها در مقابل این دوری و انتظار دیدن روی او هیچ مینماید. و چقدر دیر میگذرد و چرا روز نمیاید
هر کرا یک شب چون روزی بود
روز و شب کارش جگر سوزی بود
تمام ریاضتهای که کشیدهام، تو گویی برای چنین شبی مرا آماده میکردهاند.
کار من روزی که می پرداختند
از برای این شبم می ساختند
مرا نه صبر و عقل و هوش مانده است و نه دست و پایی و بختی .
یارب امشب را نخواهد بود روز
شمع گردون را نخواهد بود سوز
تو گویی امشب را سَحری نخواهد بود و شاید روز قیامت و رستخیز همین امشب است
یا ز آهم شمع گردون مرده شد
یا ز شرم دلبرم در پرده شد
شب درازست و سیه چون موی او
ورنه صد ره بودمی در کوی او
من بسوزم امشب از سودای عشق
من ندارم طاقت غوغای عشق
سپس پیر اعضای روح و بدنش را یک به یک مخاطب قرار میدهد، و از آنان طلب یاری مینماید تا در برابر عشقی که وجودش را فراگرفته و او را در چنگالش میفشارد به مددش برخیزند، ولی دریغ و درد که نشانی از خود نمیابد و درمیابد که بی سر و پا، و یک جا هیچ است. عاشق آن است که بی پا و سر است
عمر کو تا وصف بیداری کنم
یا به کام خویشتن زاری کنم
صبر کو تا پای در دامن کشم
یا چو رندان رطل مردافکن کشم
بخت کو تا عزم بیداری کند
پس مرا در عشق او یاری کند
عقل کو تا علم در پیش آورم
یا به حیلت عقل در خویش آورم
دست کو تا خاک ره بر سر کنم
یا ز زیر خاک و خون سر برکنم
پای کو تا بازجویم کوی یار
چشم کو تا بازبینم روی یار
یار کو تا دل دهد در یک غمم
دست کو تا دست گیرد یک دمم
زور کو تا ناله و زاری کنم
هوش کو تا ساز هشیاری کنم
رفت عقل و رفت صبر و رفت یار
این چه عشق است این چه درد است این چه کار
پیر نالهها کرد و با شیوائی و نفوذ کلامی که داشت دل مریدان را از جا میکند
جملهٔ یاران به دلداری او
جمع گشتند آن شب از زاری او
ادامه دارد
.......................................................................
(۴)-نام آتشکده مشهوری است که در آذربایجان قرار دارد و به آن دیر مغان میگویند
(۵) مغان در اصل منحصراً به مقام روحانیت پیروان زرتشت تعلق داشت . آنگاه که آیین زرتشت بر نواحی غرب و جنوب ایران و سرزمین پارس مستولی شد مغان پیشوایان دیانت زرتشت بودند. کتاب اوستا نام طبقه ٔ روحانی
مغان همچنین نام شهرهایی از سرزمین پارس بوده است، که معروفترین آ آذربایجان (برهان ) (آنندراج ). نام ولایتی در آذربایجان که اکنون محل نشیمن ایلات شاهسون است . (ناظم الاطباء). از توابع ولایت اردبیل است که در کنار رود ارس واقع و مسکن طوایف شاهسون است و قریه ٔ زیاد ندارد. نادرشاه افشار دراین محل به سلطنت انتخاب شد. بخش حومه ٔ شهرستان کاشمر است . ( در مشهد، شاهرود و اردکان نیز مناطقی به همین نام وجود دارد از فرهنگ جغرافیایی ایران)
(۶) ( زنّار ریسمان خدمت یزدان است که زرتشت به کمر میبست و زرتشتیان به تقلید از زرتشت این ریسمان را که زنّار نامیده میشود به کمر میبستند و همین کار آنها را از دیگران متمایز میکرد، بطوری که وقتی کسی را میدیدن زنّار بسته میدانستند زرتشتی است.
( آویختن زنار از گردن = (فرهنگ فارسی معین ) در اصطلاح زنار بستن ؛ عقد خدمت در مذهب زرتشتی است و به معنی بستن بند خدمت و طاعت اهورامزدا است)
زنار آنچه مجوس بر میان بندند. (منتهی الارب ) (آنندراج )... رشتهای را که آتش پرستان با خود دارند خصوصاً. (فرهنگ جهانگیری ) (از برهان ). رشته مانندی که ... مجوسان ... بر میان بندند. (ناظم الاطباء). در کتابهای فارسی گاه زنار به کستی (کشتی ) زرتشتیان اطلاق شده است . (حاشیه ٔ برهان چ معین ). کمربندی که زردشتیان بکمر بندند... (فرهنگ فارسی معین ). رشتهای که ... آتش پرستان بر میان بندند و موسخ و کستی نیز گویند. (ناظم الاطباء) :
بگویش که گفت او به خورشید و ماه
به زنار زردشت و فر و کلاه .
فردوسی .
یکی نیک مرد اندر آن روزگار
ز تخم فریدون آموزگار
پرستنده با فرو برز کیان
به زنارکی شاه بسته میان .
فردوسی .
کمندی که بر جای زنار داشت
که آن در پناه جهاندار داشت .
فردوسی .
دو دستش به زنار بستم چو سنگ
بدانسان که خونریز گشتش دو چنگ .
فردوسی .
اربعینشان را ز خمسین نصاری دان مدد
طیلسانشان را ز زنار مجوسی ده نشان .
خاقانی .
گر پرده در اندازی در دیر مغان آیی
از حبل متین بینی زنار که من دارم .
خاقانی .
بمغان آی تا مرا بینی
که ز حبل المتین کنم زنار.
خاقانی .
و معتصم در این سال خادمی را از کبار درگاه او پیش اصفهبد قارن بن شهریار ملک الجبال فرستاد به تهنیت آنکه اسلام قبول کرده بود و زنار او فرمود گسست . (تاریخ طبرستان ).
چه زنار مغ در میانت چه دلق
که درپوشی از بهر پندار خلق .
سعدی (بوستان ).
دوشم به خرابات ز ایمان درست
زنار مغانه بر میان بستم چست
شاگرد خرابات ز بدنامی من
رختم بدر انداخت خرابات بشست .
گشاای مسلمان به شکرانه دست
که زنار مغ بر میانت نبست .
سعدی (بوستان ).