داستانِ پیرِ سَمعان ( که آنرا به عمد و یا اشتباه شیخ صَنعان میخوانند) یکی از داستانهای کتاب "خرد پرندگان" و یا "منطق الطّیر" فرید عطّار نیشابوری است. ( همانطوری که هر جا حرف " پ " هست ، ما میبایستی به تقلید از اعراب آنرا "ف " تلفظ کنیم!!، چون در زبان ناقص عربی، ۴ حرف اصلی کم است، و عرب نمیتواند ۴ حرف پ، گ، ژ، چ را از دهان بیرون بدهد و تلفظ کند، ما هم میبایستی مانند اعراب، تظاهر کنیم که ناقصیم و نمیتوانیم!! و این در مورد مطالب دیگر هم صادق است، و مثلا کتب دانشمندان ایرانی را نیز میبایستی با نامی که اعراب میشناسند، شناخته و نام ببریم!!! اینچنین به ما ستم رفته و خود بیخبریم ، اینچنین هویت ما را مخدوش ساختند!)
خوشبختانه کتاب "خرد پرندگان" و یا "پرندگان خرد" عطار را نتوانسته اند مانند هزاران کتاب دیگر ، یا بسوزانند، یا نابود کنند و یا ببرند و در پای آن اسم جیمز ، الیزابت و یا ژان و ژول بنویسند و به خود ما برگردانند و دلیلش هم این است که این کتاب در خارج از ایران نگاهداری شده و مشهور بوده است، ولی متاسفانه این کتاب نیز از دخل و تصرف آخوندی و اسلامی و عربی در امان نمانده و مانند اکثر ادبیات ایران مخدوش و دستکاری شده است ،
مثلا در داستان، پیر سَمعان از کتاب خرد پرندگان، و یا منطق الطیر ، عطار سعی دارد مرحله عشق را به استادی با مثالی زمینی برای ایرانیها توضیح دهد. خلاصه داستان چنین است که یک رهبر مذهبی عاشق یک دختری از مذهب دیگر میشود، و به خاطر عشق دست از مذهب خود کشیده و به مذهب دختر میگراید، کاری که بر طبق مذهب او از هر گناهی بالاتر است، و تمام زیبایی این داستان که در آنجا عطار سعی میکنند عشق را توضیح دهد، در سئوال و جواب و بحثی است که بین این پیر مذهبی با شاگردان و مریدان بر سر عشق درمیگیرد.
و این داستان بنا به روایت سرانجام با اتحّاد عشق و عاشق پایان می گیرد. یعنی همانطوری که از ذهن سالم و آزاد عطار میشود انتظار داشت، و این پایان یعنی فهم مقام و منزل عشق .
کار من روزی که می پرداختند
از برای این شبم می تاختند
رفت عقل و رفت صبر و رفت یار
این چه عشق است این چه شور است این چه کار؟
ولی از آنجایی که آخوند بیسواد کلا از آنچه که عطار سعی در گفتن دارد، چیزی نفهمیده، این میشود که میاید و این داستان زیبا را مخدوش کرده و آخر این داستان را بکلی پاک کرده و با قوه تخیل احمقانهاش به این صورت نوشته و تمام میکند که شاگردان این شیخ مسلمان! مذهبی، دست به دامن ائمه شده و یکی پیغمبر را خواب میبیند که به او میگوید برخیز که شیخت را نجات دادم، پس مریدن از شادی خشتک پاره کرده و سپس شیخ نجات مییابد و توبه کرده دوباره مسلمان میشود! و دختر هم که میبیند چنین است او هم مسلمان شده و میمیرد!!
یعنی یک داستان احمقانه مذهبی جایگزین داستانی شگرف، عمیق و پر معنای عطار میشود!
داستانی که هدفش کالبد شکافی مفهوم عشق و نقش بزرگ و تاثیر بسزایی است که عشق زمینی میتوانند در تکامل احساس آدمی ایفا کند .همان تکاملی که او را به سوی آدمیّت و برتری روحی میبرد ، و نتیجه این تکامل، رسیدن به یزدان و چنگ در منبع هستی است.
به قول آقای فلاسفه دنیا حافظ صاحب سخن:
تا نگردی آشنا زین پرده رازی (رمزی) نشنوی،
گوش نامحرم نباشد جای پیغام سروش
(آدمی کی آشنا میگردد؟؟ زمانی که عاشق شده باشد، و تا عاشق نشوی از جنس ما نیستی، و رازی هم نخواهی شنید .... گوش کسی که عاشق نشده باشد، جنبه و توان شنیدن پیغام یزدانی را ندارد، چرا که اگر به فرض هم آنرا بتواند بشنود، بازش نتواند شناخت)
داستانی که مانند دریائی عمیق آدمی را در خود غوطه ور میسازد، بدن تفکر را به آغوش امواج ملایمش میسپارد و سپس اندیشه را به ساحل آرامش بازمیگرداند، و آنچنان ژرف و پر معناست که وقتی آدمی پیام عطار را درمیابد، لختی در شگفتی و در سکوت خیره میماند، این چنین داستان زیبایی را مخدوش ساختند تا از عظمت اندیشه عطار کم کنند و آنرا چیزی در حد یک داستان احمقانه مذهبی قرار بدهند که هزاران بار از سر منبر شنیدهایم.
در این داستان، نام پیر سَمعان که یک خاخام متعصب، سختگیر و کاملا ذوب شده در قوانین یهودی است و در دیر معروف سَمعان در حوالی دمشق، سوریه زندگی میکرده و به خاطر شهرت زیادی که هم او و هم دیر نامبرد داشته، ۷۰۰ شاگرد را دور خود جمع کرده بوده و این از نظر تاریخی واقعی است و تخیل نیست، یعنی کسی به این نام در چنین دیر مذهبی در چنین جای واقعا وجود داشته است!
و به همین دلیل هم عطار از او به عنوان نقش آفرین اصلی داستانش استفاده میکند تا بگوید : مگر از چنین رهبر مذهبی سختگیر تر و متعصب تر و معتقد تر که قوانین یهود را مو به مو اجرا میکرده و آنچنان خشک بوده که مشهور خاص و عام زمان خودش شده است، و بیرون رفتن از دین یهود برای او با گناه شیطان اعظم یکی است، آیا از کار این فرد سخت تر و دشوار تر هم وجود دارد، که بتوان مثال زد؟ کسی که بالاتر از سیاهی ایستاده؟ و اگر چنین شخصی وقتی عاشق میشود و برای عشق آنچنان میکند که عطار شرح میدهد، تکلیف دیگران معلوم است که وقتی با عشق چهره به چهره رو به رو میشوند ، به چه حال و روزی خواهند افتاد.
ولی متاسفانه همانطوری که اشاره رفت، در دستکاری که در داستان عطار شده، این پیر یهودی میشود شیخی مسلمان!!، و پیر سَمعان میشود شیخ صنعان، و دیر معروف سَمعان میشود کعبه!
بعد به همین جا ختم نشده و دختر زرتشتی پارس میشود دختر مسیحی! آتشکده پارس میشود روم!! و کجای روم معلوم نیست، فقط مینویسند روم!! و در آخر هم میشود داستان یک آخوند که یکی از مریدن محمد را در خواب میبیند، و محمد شیخ را از عشق زمینی میرهاند و شیخ نجات مییابد. و از آن طرف دختر زرتشتی هم مسلمان شده و میمیرد!!!
پیرِسَمعان پیر دیر خویش بود
در کمال از هر چه بگویم پیش بود
پیر بود او در حرم پنجاه سال
با مریدی هفت صد صاحب کمال (۱)
عشق دختر کرد غارت جان او
کفر ریخت از زلف بر ایمان او
شیخ ایمان داد و ترسایی خرید (۲)
عافیت بفروخت رسوائی خرید
و عطار به زُناّر بستن و جامۀ مغان پوشیدنِ ( جامۀ زاهدان زرتشتی ) پیرِسَمعان را شرح می دهد. موضوع حکایتِ عشقِ خانمان سوزیست که آنرا کلید درهای مقصود و تنها رسیدن به نهایت احوال مردان خدا که کشف اسرار عالم و برداشتن حجاب از چهره دلبندان عالم معنی است میدانند.
در حالی که این داستان یک داستان بسیار عادی عشقی ، و هدف عطار از نوشتن این داستان شرح عظمت عشق است و بس، و اینکه تفاسیر عجیب و غریب بر آن نوشتهاند از آنجا ناشی میشود که مسلمین عشق زن و مرد و یا عشق زمینی را ننگ میدانند، و کتب ایرانی تحت نفوذ سلطه سیاه مذهبی دگردیسی پیدا کرده و مانند هر طبیعتی که چون در چنین شرایطی قرار گیرد، از ماهیت تهی گشته، و بناچار صورتی نامانوس و ناهماهنگ و نچسب گرفته، و این یعنی همان هدفی که دنبال شده است.
بدین شکل تحریف شدهاند، تا آن جاذبهٔ طبیعی و زیبایی که در آثار این بزرگان است را مخدوش سازند، در ضمن کلاهی شرعی نیز ساخته باشند که اگر نشستند و این داستان را خواندن و لذت بردند، دچار معذور دینی نشده باشند!
ای خردمند نگه کن به ره از چشم خرد
تا ببینی که بر این امت نادان چه ریاست .
ناصرخسرو.
این حکایت عطّار شبیه حکایتی از غزالی است و پیرِسَمعان در مثنوی عطّار شبیه شیخ صَنعانی در کتاب "پاداش پادشاهان" (تُحفته الملوک!!) غزالی می باشد .
البتّه این دو داستان کاملاً شبیه هم نیستند و پایان دو قصّه کاملاً متفاوت می باشد . در قّصۀ عطّار دختر زرتشتی به عاشق میپیوندد، و در آن داستان نیز میبایستی عاشق به معشوق برسد، ولی آنجا هم دستکاریهایی شده که من چون هنوز آنرا دقیق مطالعه نکردم اظهار نظری نمیتوانم بکنم،
امّا کُهنهترین روایت این داستان و قدیمترین آن برمیگردد به داستانی زرتشتی و باستانی بدینگونه که : مردی سیصد سال در ساحل دریا عبادت می کرد به روز روزه داشت و به شب کارش شب زندهداری بود ، آخر به سبب زنی که وی بدو عاشق گشت از یاد پروردگار جدا ماند . و عبادتی را که انجام می داد ، فرو گذاشت امّا خداوند وی را دریافت و به او به خاطر عشقش آفرین گفت و عشق زمینی او را جدا از عشق الهی ندانست. چرا که با عشق زمینی دلها به خدا نزدیکتر و پاکتر است.
ای آنکه من از عشق تو اندر جگر خویش
آتشکده دارم صد و بر هر مژه ای ژی .
رودکی .
یا رب مرا به عشق شکیبا کن
یا عاشقی به مرد شکیبا ده .
اورمزدی .
حکیمان زمانه راست گفتند
که جاهل گردد اندر عشق عاقل .
منوچهری .
دولت عشق تو آمد عالم جان تازه کرد
عقل کافر بود آن رخ دید و ایمان تازه کرد.
خاقانی .
جنس شما آدمیان کم بقاست
عشق بود باقی و باقی فناست .
ایرج میرزا.
و تمام هدف اصلی قصّۀ پیرِسَمعان و گفتار عطار بر اساس همین واقعیت است که ، از ساحل عشق زمینی به دریای عشق الهی میرسی ، و دچار شدن و گردن نهادن ... به "طبیعت نهاده شده در آدمی"، راهی است که سرانجام به پروردگار ختم میشود، چرا که عشق زمینی آدمی را برای قربت و نزدیکی به خدا آماده میسازد.
پیش از پرداختن به داستان پیرِسَمعان یک توضیح کوتاه دیگر را لازم میدانم ، و از داستان هم تنها به قسمتی که بحث عشق در میان پیر عاشق و شاگردانش درمیگیرد میپرازم. و بقول مولانا از داستان مغز را برداشته و پوست را در پای خر میندازیم.
از عهد باستان ایرانیان که خود بوجود آورنده شراب هستند، بعد از اسلام، مجبور بودند برای دستیابی به شراب به دیرهای زرتشتیان روی آورند، و معمولا روزها در آنجا اقامت می کردند و این دیرها را تحت نام دیر مغان میشناختند.
می که پیر مغان ز دست نهاد
جز بپور مغان نشاید داد.
نظامی .
گفتم شراب و خرقه نه آئین مذهب است
گفت این عمل بمذهب پیر مغان کنند.
حافظ.
آن روز بر دلم در معنی گشاده شد
کز ساکنان درگه پیر مغان شدم .
حافظ.
گرم نه پیر مغان در بروی بگشاید
کدام در بزنم چاره از کجا جویم .
حافظ.
دولت پیرمغان باد که باقی سهلست
دیگری گو برو و نام من از یاد ببر.
حافظ.
از آستان پیر مغان سر چرا کشم
دولت در آن سراو گشایش در آن درست .
حافظ.
من که خواهم که ننوشم بجز از راوق می
چکنم گر سخن پیر مغان ننیوشیم .
حافظ.
مشکل خویش بر پیر مغان بردم دوش
کو بتأیید نظر حل معما میکرد
گفتم این جام جهان بین بتو کی داد حکیم
گفت آن روز که این گنبد مینا میکرد.
حافظ.
خادم پیر مغان شو کاتبی چون عاقبت
مرد گردد هر که از دل خدمت مردی کند.
کاتبی .
این دیرها عموماً در مکانهای مُنّزه و بردامنۀ کوهها و کنار رودخانهها و یاچشمههای شیرین و گوارا بنا شده بود و گرداگرد آنها را حصاری احاطه می کرد و درون آنها اتشکده وکتابخانه ( برای مطالعه و بحث در علم و خرد ) و اطاقهای متعّدد ( قَلایا ) برای زندگی مغان و راهبانان و انبار خوراک و شرابهای ناب بود . پاکیزگی دیرها و تربیت و آداب دانی زرتشتیان و بادههای سالخورده که در دستان زرتشتیان ساخته میشد، دلایل قانع کنندهای بود که موجب می شد که ظریف طبعانِ به جهت تحصیل آسایش وآرامش خاطر و عیش و نشاطی دوراز هجوم عامّه و خُشک زاهِدان مسلمان متظاهر دَمشق و بغداد وبلّاد مصر بدانجا پناه می برند .
علاوه بر اینها آرامش و نقوش وتَصاویرِ زیبای دیرها و اصواتِ دل انگیز ونَغَماتِ سُرودهای زرتشتی و بیحجابی وگشاده رویی دُخترانِ تَرسا برای قومی که از همۀ این امور ممنوع بودند مؤثر می افتاد و آنها را به خود جذب میکرد .طبیعی است که در ضمنِ این آمیزشها اُلفت و دوستی حُصول می یافت و گاهی نیز کار به عشق می کشید . و قصّۀ این عشق زاهد که از اسلام تحمیلی به عشق روحانی می انجامد و سرانجام توفیقِ درک حقیقت عشق را می یابد معنای رمزگونه بخود می گیرد .
و چه خوش میگوید حافظ که:
در همه دیر مغان نیست چو من شیدایی
خرقه جایی گرو باده و دفتر جایی
دل که آیینه صافیست غباری دارد
از خدا میطلبم صحبت روشن رایی
کردهام توبه به دست صنم باده فروش
که دگر می نخورم بیرخ بزم آرایی
نرگس ار لاف زد از شیوه چشم تو مرنج
نروند اهل نظر از پی نابینایی
شرح این قصه مگر شمع برآرد به زبان
ور نه پروانه ندارد به سخن پروایی
جویها بستهام از دیده به دامان که مگر
در کنارم بنشانند سهی بالایی
کشتی باده بیاور که مرا بیرخ دوست
گشت هر گوشه چشم از غم دل دریایی
سخن غیر مگو با من معشوقه پرست
کز وی و جام میام نیست به کس پروایی
این حدیثم چه خوش آمد که سحرگه میگفت
بر در میکدهای با دف و نی ترسایی
گر مسلمانی از این است که حافظ دارد
آه اگر از پی امروز بود فردایی.
پیرِسَمعان هستۀ مرکزی شخصیت پیر تصوّریِ حافظ می باشد و به احتمال قوی اساس وهستۀ مرکزی پیر مُغانِ حافظ مأخوذ از سرنوشت پیرِسَمعان است .
ادامه دارد
............................................
(۱) دیر سمعان = دیری در شمال سوریه در نواحی دمشق ، بمناسبت سمعان یهودی که در آنجا میزیست شهرت یافت(از تاج العروس ) (از دائرة المعارف فارسی ).
دیر سمعان است در نواحی دمشق در جای بسیار خوش آب و هوائی قرار دارد. این سمعان که دیر به او منسوب است یکی از بزرگان یهودی است و میگویند او شمعون الصفا است دیرهای دیگری به شمعون نسبت داده اند. (از معجم البلدان )
(۲)تَرسا= آتش پرست. (فرهنگ جهانگیری) (برهان) (غیاث اللغات)= طایفه ٔ آتش پرست)
(۳)
( آویختن زنار از گردن = (فرهنگ فارسی معین ) در اصطلاح زنار بستن ؛ عقد خدمت در مذهب زرتشتی است و به معنی بستن بند خدمت و طاعت اهورامزدا است)
زنار آنچه مجوس بر میان بندند. (منتهی الارب ) (آنندراج )... رشتهای را که آتش پرستان با خود دارند خصوصاً. (فرهنگ جهانگیری ) (از برهان ). رشته مانندی که ... مجوسان ... بر میان بندند. (ناظم الاطباء). در کتابهای فارسی گاه زنار به کستی (کشتی ) زرتشتیان اطلاق شده است . (حاشیه ٔ برهان چ معین ). کمربندی که زردشتیان بکمر بندند... (فرهنگ فارسی معین ). رشتهای که ... آتش پرستان بر میان بندند و موسخ و کستی نیز گویند. (ناظم الاطباء) :
بگویش که گفت او به خورشید و ماه
به زنار زردشت و فر و کلاه .
فردوسی .
یکی نیک مرد اندر آن روزگار
ز تخم فریدون آموزگار
پرستنده با فرو برز کیان
به زنارکی شاه بسته میان .
فردوسی .
کمندی که بر جای زنار داشت
که آن در پناه جهاندار داشت .
فردوسی .
دو دستش به زنار بستم چو سنگ
بدانسان که خونریز گشتش دو چنگ .
فردوسی .
اربعینشان را ز خمسین نصاری دان مدد
طیلسانشان را ز زنار مجوسی ده نشان .
خاقانی .
گر پرده در اندازی در دیر مغان آیی
از حبل متین بینی زنار که من دارم .
خاقانی .
بمغان آی تا مرا بینی
که ز حبل المتین کنم زنار.
خاقانی .
و معتصم در این سال خادمی را از کبار درگاه او پیش اصفهبد قارن بن شهریار ملک الجبال فرستاد به تهنیت آنکه اسلام قبول کرده بود و زنار او فرمود گسست . (تاریخ طبرستان ).
چه زنار مغ در میانت چه دلق
که درپوشی از بهر پندار خلق .
سعدی (بوستان ).
دوشم به خرابات ز ایمان درست
زنار مغانه بر میان بستم چست
شاگرد خرابات ز بدنامی من
رختم بدر انداخت خرابات بشست .
گشاای مسلمان به شکرانه دست
که زنار مغ بر میانت نبست .
سعدی (بوستان ).