هر چه خواهم که سر خویش کنم گرم به کاری
گل به چشمم گل آتش شود و باده بلایی
هیچ کس نیست در این دشت مگر کوه که آن هم
انعکاس غم ما هست گرش هست صدایی
ماکه رفتیم به دریای غم و باده ولی نیست
این همه جور سزای دل پرخون ز وفایی
هر چه کردم که بدانم چه سبب گشت غمش را
نه من و نی دل و نی عقل رسیدیم به جایی.
عماد خراسانی