خدایا کو چنان بختیکه یکدم بی من و ما بینمت
چشم هم باید نباشد بین ما، تا بینمت
هرکجا هستی و من پنهانم اندر خویشتن
وازگون بختانه کوشم که پیدا بینمت
خود حجاب خویشم و سرگرم خودبینی چو شمع
با درونی اینچنین تاریک ، آیا بینمت ؟
مست گاهی میشوم، شاید بمینا بینمت
خواب گاهی میروم، شاید برویا بینمت
خاطرم جمع است کاندر جمع صد رنگان نه ای
عاشق تنهایی از آنم که تنها بینمت
خلوتی ده تا مگر با حال مستی خوانمت
حالتی ده تا مگر با قلب بینا بینمت
طور عشق اکنون که زد برقی چنین در سینه ام
حاجتی دیگر نمیبینم به سینا بینمت
چون جلال الدین چنانم مست کن کز بیخودی
دست و سر افشانده در شور غزلها بینمت.
رحیم معینی کرمانشاهی
هایده کاشکی دوست نداشتم