آبان ۲۷، ۱۳۹۳

بحیرت از این چرخ میناییم


من آن ساكن شهر رسواییم
كه از شور بختی ، تماشاییم

فقیر سر كوی آشفتگی
اسیر دل و عشق و شیداییم

ز كم سوییم خلق باور كنند
كه فانوس شبهای تنهاییم

چه نیرنگها دیدم از رنگها
همین بود محصول بیناییم

نه دلبسته راحت ، نه وارسته شاد
بحیرت از این چرخ میناییم

چه سودی مرا ز اشك حسرت چو شمع ؟
كه محكوم این محفل آراییم

الهی به محبوب خویشم رسان
ز كف رفته دیگر تواناییم.

رحیم معینی کرمانشاهی