آذر ۰۴، ۱۳۹۳

كنون افسانه پندارند ، كردار كریمانش


سلامی گرمتر ز آتش بكرمانشاه و مردمانش
درودی پاكتر از گل نثار جمله پاكانش

برای آسمان صاف او از عشق من بادا
پیامی بسته بر بال پرستوی بهارانش

نسیمی از بهشت آرد ، دم اردیبهشت او
هنوز از نام شیرین بوی عشق آید زدامانش

نشان مردمی در صدر مردانش چنانستی
كه سعدی آدمیت را كند معنی بدیوانش

برای آنكه بشناسد قدر چنین خاكی
جوانان كاش بنشینند ، پای حرف پیرانش

تظاهر چونكه پا ننهاده در این شهر تاریخی
ز شب تاریكتر گردیده تاریخ فراوانش

تملق چونكه ره نایافته در قلب این مردم
چنان آینه بشناسند در هر شهر ایرانش

حقیقت بسكه لبریز است در این خاك جان پرور
بهر سو عاطفت میتابد از چاك گریبانش

صداقت بسكه سرشار است در این ساده دل مردم
دورنگیهای این دوران نزد چنگی به بنیادش

در این گهواره هر مردی ، از اول تا پدید آمد
محبت دایه‌اش گشت و شرف گهواره جنبانش

در اینجا قاتل خود را ببخشد مرد و زین افزون
نگویم تا نگویی قصه‌ای گفت از نیاكانش

درم اینجا چنان كاه و كرم اینجا چنان كوهی
هزاران حاتم طایی ، قدم بوس فقیرانش

چو آذربایجان افتد بدست خاینی گاهی
بجانبازی از اینجا قد بر افرازد جوانانش

در آن افسانه فرهاد ، پنهان این حفیفت شد
كه كوه بیستون لرزد ز شور عشق بازانش

چرا بر زادگاه خود نورزم عشق ، تا هستم
كه بوی مهربانی آید از كوه و بیابانش

چرا پا بوس این مردم نباشم ، چونكه نشناسد
كس از بگشاده رویی ، میزبانی را زمهمانش

كدامین سنگدل در سر هوای باده نندازد
چو بیند آسمان صاف و شبهای درخشانش

دریغا دیگر آن سالار مردان را نمی بینم
بمیعاد جوانمردان ، فراروی امیرانش

فسوسا آن بزرگان را ، درم از كف برون رفته
كنون افسانه پندارند ، كردار كریمانش

شگفتا اینك اندر زادگاه من چنان خلقی
كه هر كرمانشاهی در خانه خود از غریبانش

عجیبا اینهمه تغییر خصلت از كجا آمد
كه جغدش مست آوای و ، كه دل خامش هزارانش

من از كرمانشه و ، كرمانشه از من تا ابد باقی
در اینجا آنچنانم من ، كه سعدی در گلستانش

ببخشا‌ای سخنور قافیت گر شایگان بینی
سخندان باید از هر كس فزونتر چشم امعانش

جدا زین خلق ویرانم ، بظاهر گرچه آبادم
سرم با شهر تهران و ، دلم در طاق بستانش

بخاك آنجا بسپاریدم ، كه تا باقیست این گیتی
مزارم غرق گل گردد ، ز اشك گلعذرانش

تو‌ای همشهری پاكم ، نگهدار این وصیت را
كه در آغوش شهر خود بیارامد سخندانش.

رحیم معینی کرمانشاهی