آبان ۲۸، ۱۳۹۳

ناله سوی عرش دارم از عذاب فرشیان


من در آن كوشش كه چون بندم دهان خویش را
دل در این جوشش كه بفزاید فغان خویش را

شكوه‌ها هم مرهمی بر سینه ی مجروح نیست
در دهان باید بسوزانم زبان خویش را

رنجها با نقش نو هر لحظه بر حیرت فزود
از كدامین رنگ بشناسم زمان خویش را

هر چه غم رنجم دهد در سینه جایش گرمتر
وای من كازرده سازم میهمان خویش را

هر گلی افتد ز شاخی من بخاك افتم ز رنج
با نسیمی میدهم از كف توان خویش را

چون شدم بی‌بال و پر خورشید سوزانتر دمید
با پر خود هم نبستم سایبان خویش را

داغم از دشمن بدل افزون ولی ماندم تهی
روز سختی كازمودم دوستان خویش را

هر كه دامان پاكتر آتش بدامانتر بعمر
امتحانها كرده‌ام این امتحان خویش را

ناله سوی عرش دارم از عذاب فرشیان
تا چه تیری در میان بندم كمان خویش را

هیچ سیمایی بچشمم راستین نقشی نداشت
پوچ دیدم چون حبابی آرمان خویش را

چونكه سوزاندی خدایا شعله آنسانم ببخش
تا زنم آتش زمین وآسمان خویش را

جز غباری زین بیابان هیچ سو چشمم ندید
زآنكه گم كردم از اول كاروان خویش را.

رحیم معینی کرمانشاهی