می كشم آخر به صحرا ، خانقاه خویش را
تا به ابر و باد بخشم ،اشك و آه خویش را
با كدامین سر امید سایبان باید مرا
پیش خود گاهی كنم، قاضی كلاه خویش را
خورده ام از بسكه چوب ساده لوحیهای خویش
میگزم هر لحظه دست اشتباه خویش را
قسمتم بین در قیامت هم عذابم اندك است
با چه رویی رو كنم نقش گناه خویش را
بس برویم بسته شد درها ، ز بام دیگران
روز وشب بینم طلوع مهر و ماه خویش را
پای تا سر شوقم اكنون ساقی مستی كجاست؟
گسترانم تا بساط دلبخواه خویش را
قصد من با هر غزل ، از خود گریزی بیش نیست
خوش نوشتم نامه عمر تباه خویش را
مجلس دیوانگان ، دیوانسرای ظلم نیست
من ز هر دیوار كردم باز راه خویش را
بر سر بازار عالم ، بوی احسانی نبود
تا به كشكول افكنم برگ گیاه خویش را
بیژن عشقم ولی ، آن رستمی ها مرده اند
خود مگر بر دارم از ره سنگ چاه خویش را.
رحیم معینی کرمانشاهی