چقدر آینه تاریک است
چقدر گم شده بودم
چقدر بیحاصل
چقدر باور باران مرا نباریده است
چقدر دور شدم از اشاره خورشید
چقدر وسعت یک خانه کوچکم کرده است
کجا تمام شدم از عبور نیلوفر؟
کجا شکفتن دل آخرین نفس را زد؟
چراغ در کف من بود
چگونه سرعت ماشین مرا ز من دزدید؟
چگونه هیچ نگفتم؟
چگونه تن دادم؟
چقدر شیوه خواهش مچاله ام کرده است
چقدر فاصله دارم من از شکوه درخت
و رد پای من از سمت باغ پیدا نیست
و چشمهای من از اضطراب گنجشکان
چقدر فاصله دارد
چقدر بیگانه است
همیشه عاطفه میترسید
چفدر سفره تزویر رنگ در رنگ است.
محمدرضا عبدالملکیان