آذر ۰۸، ۱۳۹۳

چون مست شدی مشکن پیمانه و پیمان را


ای دل تو ندانستی قدر گل و بستان را
بیهوده چه می نالی بیداد زمستان را

ظلمات شب هجران بیهوده ندادندت
تو قدر ندانستی آن چشمه حیوان را

مغرور شدی ای دل در گلشن وصل از بخت
بایست کشید اکنون این رنج بیابان را

صد بار تو را گفتم دیوانگی از سر نه
ترسم که دهی از دست آن زلف پریشان را

دلبسته این دامی، مرغابی این دریا
کم شکوه نما ای دل این وحشت طوفان را

در بزم چمن بنگر، کان مرغ پسند افتد
کز سینه برون آرد دلسوزتر افغان را

گل خرم و سرو آزاد، بلبل همه در فریاد
الحق که ستم کردند مرغان خوش الحان را

کی نام ترا می برد دل روز ازل ای عشق
در خواب اگر می دید هنگامه ی هجران را

در فصل گلم آن کو در کنج قفس افکند
می برد ز یادم کاش شبهای گلستان را

تنها ز تو دردی ماند ای مونس جان با من
خواهم که نخواهم هیچ با درد تو درمان را

تا رفت ز کف جانان دشمن شده ام با جان
بیدل چه کند دل را، عاشق چه کند جان را

دیگر هوسی ما را جز وصل تو در سر نیست
رحمی کن و یادی کن این بی سر و سامان را

ای عاشق شیدایی بشنو سخنی از من
هرچند که نتوانی هرگز شنوی آن را

در بزم وصال دوست از جام جمال دوست
چون مست شدی مشکن پیمانه و پیمان را.

عماد خراسانی