در دل جمعم و عمری دل من تنها سوخت
ای خوش آن لاله که چندی به دل صحرا سوخت
به عبث در پی روشنگری خویش نشست
هر چراغی که در این دوره ی وانفسا سوخت
رونق محفل نادان به جهان دانی چیست؟
شمع چشمی که به عزلتکده ی دانا سوخت
سر به سر گشته مه آلوده اگر گشت جنون
دود قلبی است که در قافله ی لیلا سوخت
خوشه چینان وفا را ز من امروز بگوی
خرمن عشقی اگر بود در این دنیا سوخت
آنکه این حسن ابد دارد و نور ازلی
چه دلش سوخت اگر در غم او دلها سوخت
شمع را گوی تامل چه کنی در سوزش؟
بخت پروانه بلند است که بی پروا سوخت
غرق اشکیم و دل از برق محبت روشن
عجب از آتش ما بود که در دریا سوخت
برقی از عرش درخشید و کلیمی برخاست
خلق پنداشت که این طور از آن سینا سوخت.
رحیم معینی کرمانشاهی