آذر ۰۱، ۱۳۹۳

در جهان چون من کسی هم شمع و هم پروانه نیست


دیگرم در سر هوای دلبر فتانه نیست
دل دگر مست جوانی و می و پیمانه نیست

همچو دیروز آن جوان خام مجنون نیستم
عاقل امروز یاران ، دیگر آن دیوانه نیست

تا ز خواب سهمگین بیدار گردیدم دگر
جان من اندر هوای آن بت جانانه نیست

بی سبب دادم حواس و هوش و نیرو را زکف
پند گیر‌ای دل که این گفتار‌ها ، افسانه نیست

سوختم چون شمع و پروانه ز تاب شعله ای
در جهان چون من کسی هم شمع و هم پروانه نیست

در رهت دام است و دانه ، بی‌خبر هشیار باش
در طریق زندگانی دام هست و دانه نیست

ای جوان ناز موده برحذر باش از فسون
هیچ کس در نوجوانی عاقل و فرزانه نیست

جستجو کن تا بیایی همسر فرزانه ای
نعمتی بهتر ز نیکو همسر اندر خانه نیست

هر زن و شوی موافق طفل نیکو پرورند
گر نفاق افتد یقین آن خانه جز ویرانه نیست

خاک ره (فانی) براه همسر و اقوام گشت
یک تن از آن ناسپاسان در پی شکرانه نیست

رخنه در ملکی کند بیگانه از راه نفاق
ملتی گر متحد شد ، آلت بیگانه نیست.

فانی ِ بدری تندری