پاس خود گیر اگر حرمت من سوختنی است
تازه عهدی کن اگر عهد کهن سوختنی است
گل ببار آر ، گر این باغ پر پیچک و خار
بنشان سروی اگر بید چمن سوختنی است
این دهان بند چرا ؟ منکه زبانم همه عمر
در دهانیست که با جرم سخن سوختنی است
ز آشیان گو نکند یاد پرستوی غریب
این زمان هرکه برد نام وطن سوختنی است
عزلتی جوی که پروانه دیوانه نور
تا شود گرم پر وبال زدن سوختنی است
گل اگر جلوه کند هر چه گلستان سوزند
مشک اگر بو دهد آهوی ختن سوختنی است
گیسوان را چه زنی شانه که در دود زمان
تار مویی که در او چین وشکن سوختنی است
هر سرافراز چرا گوشه نگیرد بسکوت
نامور مرده بپوسیده کفن سوختنی است
اینکه گهگاه کنم عزم سخن هم سخنی است
کاین زمان نوک زبانهم بدهن سوختنی است.
رحیم معینی کرمانشاهی