فریناز کوشانفر ۱۵ سال پیش و پس از دریافت مدرک لیسانس الکترونیک از دانشگاه صنعتی شریف برای ادامه تحصیل به امریکا امده است با این همه یک ایرانی تمام عیار است این را از تی شرت طرح نیمانیاش که منقش به خط فارسی است، می توان فهمید.
او هشت سال پیش زمانی که سی سال بیشتر نداشت بر صندلی استادی دانشگاه رایس (یکی از مهمترین دانشگاههای ایالت تگزاس) نشست. یک سال پس از شروع کارش به خاطر طراحی نوعی از میکروتراشهها جایزه مخترع جوان سال دانشگاهام آی تی (TR35) را ازآن خود کرد و سال ۲۰۱۱ به عنوان یکی از نخبگان علوم جدید و مهندسی از دست اوباما جایزه گرفت. اینها تنها جوایز، فریناز کوشانفر نیستند. فهرست جوایز و تشویقهایش آنقدر عریض و طویل است که خودش هم همه آنها را به یاد ندارد.
درطول مصاحبه حواسش جمع است که از کلمات انگلیسی استفاده نکند و موقع سفارش نوشیدنی بدون مکث چای را انتخاب میکند.
او دانش آموز مدرسه فرزانگان تهران متعلق به استعدادهای درخشان بوده و پس از گرفتن لیسانس از دانشگاه صنعتی شریف مقطع فوق لیسانس را دررشته برق و کامپیوتر در دانشگاه یو سی الای کالیفرنیا می گذراند و برای مقطع دکترا در همین رشته راهی برکلی میشود. در دانشگاه برکلی آنقدر واحد امار و ریاضیات برمیدارد که همزمان با گرفتن دکترا، فوق لیسانس امار و احتمال هم میگیرد. او میگوید: «هر چیزی که یاد میگیریم وفکر میکنیم به هیچ دردی نمیخورد یک روز به کارمان میاید. این را با همه وجود درک کردهام و هر روز به خودم یاداوری میکنم که هرچیزی امروز یاد بگیرم، روزی به دردم میخورد.»
فریناز کوشانفر در ویکی پدیای فارسی اهل ایذه معرفی شده. این موضوع در سایتهای مختلف فارسی که اخبار موفقیتهای او را منتشر کردهاند بارها ذکر شده است. وقتی اسم ایذه را میاورم . فریناز میخندد و حکایتی عجیب ولی واقعی تعریف میکند و ایذه شهری از خوزستان سوژه آغاز گفت و گوی ماست در کافهای ایتالیایی در شهر هیوستن امریکا.
از ایذه تا هیوستن چقدر راه است؟
من متولد و بزرگ شده تهران هستم اما بعد از گرفتن جایزه مخترع جوان از «ام آی تی» مطالبی درباره این که در ایذه به دنیا امدم در ویکی پدیای فارسی و اینترنت منتشر شد. در نگاه اول تصورم این بود که کسی مرا اشتباه گرفته چون غیر از خودم، مادرم هم تهرانی است و پدرم اهل شمال است و من اصلا با این شهر قرابتی ندارم. اما داستان به همین جا ختم نشد. باور کنید چند سال است که مدام از آدرس ایمیلهای مختلف روزی چند ایمیل دریافت می کنم که در آن نوشته: شما از افتخارات ایذه هستید و باید برای خدمت به شهر خودتان برگردید.هر چقدر توضیح میدهم فایدهای ندارد. حتی در ویکی پدیا هم چند بار اطلاعاتم را ویرایش کردم اما از انجا که سیستم ویکی پدیا اجازه اصلاح اطلاعات را میدهد دوباره به اطلاعات من شهر ایذه اضافه میشود. اهل ایذه بودن اصلا بد نیست اما این موضوع زمانی جنبه «بد» پیدا می کند که شکل آزار و اذیت به خود میگیرد. الان فرد یا افرادی که من اصلا نمیدانم خودشان اهل ایذه هستند یا خیر؟ انگار توضیحات من را نمیبینند و با پافشاری اصرار دارند حرف خودشان را بزنند. حرفی که اگر واقعیت داشت یا از روی سهو زده میشد، مهم نبود اما وقتی جنبه آزار میگیرد، ناراحت کننده است.
روزهای جنگ و مدرسه
وقتی کلاس اول دبستان بودم، جنگ شروع شد. هیچ وقت تصویر تهران دوره جنگ را فراموش نمیکنم. انگار استفاده از لباسهای مشکی و سرمهای و رنگهای تیره فضیلت محسوب میشد. سال اول راهنمایی وارد مدرسه فرزانگان شدم. فضای جامعه در مدرسه کاملا منعکس شده بود. آن زمان مدارس غیر انتفاعی و دولتی در تهران هنوز متولد نشده بودند. فرزانگان از نظر علمی پیشرفته تر از بقیه مدارس بود. بیشتر معلمها فوق لیسانس داشتند واز همان دوره راهنمایی درس علوم ما را به سه بخش شیمی، فیزیک و زمین شناسی تقسیم کرده بودند. برای هرکدام از این دروس ما معلم جدا داشتیم. به صورت عملی دروس را تمرین میکردیم مثلا حیوانات را کالبد شکافی میکردیم یا برای شناخت دقیق گیاهان به باغ گیاهشناسی میرفتیم اما برای همه ما که دبستان را در مدارس معمولی گذرانده بودیم. فرزانگان خفقان عجیبی داشت. شرایط طوری بود که مادر من که چادر سر نمیکرد و از مانتو و روسری استفاده میکرد تنها یک یا دومرتبه به مدرسه ما امد، رفتار خوبی با او نشد و پس از آن پدرم برای شرکت در جلسات به مدرسه می آمد. یادم میاید یکی از بچههایی که بعدها جزو رتبههای برتر کنکور بود، سال سوم دبیرستان به خاطر اینکه از پسری در مدرسه تعریف کرده بود، اخراج شد. ویژگی دیگر مدرسه «فرزانگان» این بود که ما اختلاف طبقاتی را درآن مدرسه با عمق وجودمان حس میکردیم. آن زمان بچهها از مناطق مختلف در ازمون مدرسه شرکت میکردند و هر منطقهای سهمیهای داشت. پذیرفته شدگان از مناطق مختلف تهران بودند و از لحاظ اقتصادی و فرهنگی کاملا متفاوت. مثلا مشکل یکی این بود که چرا اخرین مدل از لباس شب فلان مارک را ندارد و مشکل دیگری این بود که چرا اصلا لباس ندارد. یکی هر روز با راننده به مدرسه میآمد و یکی هم بود که در کل خانوادهاش اصلا کسی ماشین نداشت. این نشان میداد که محیط خانواده تاثیری روی هوش افراد ندارد. این میان چیزی که گاهی ذهنم را درگیر می کند این است که ما بچه هایی داشتیم که واقعا باهوش بودند و تواناییشان در حد من و یا شاید مریم میرزاخانی بود و میتوانستند به موفقیتهای خیلی عظیم برسند اما شرایط برایشان محیا نبود. مثلا بعضی از بچهها در خانوادهای زندگی میکردند که باید بیست سالگی ازدواج میکردند. خب ازدواج کردن اتفاق بدی نیست اماخیلی وقتها مسیر زندگی ادمها را عوض می کند. خیلی از انها الان خوشبخت هستند اما من درباره موفقیتشان حرف می زنم، میدانم که آنها از نظر علمی میتوانستند موفق تر باشند.
تحت تاثیر پدربزرگ
پدر مادرم سرلشگر دکتر مقبل یکی از درجه داران ارتش بودند که زمانی ریاست بیمارستانهای ارتش ایران را به عهده داشتند.. من از کودکی تحت تاثیر شخصیت و حرفهای پدربزرگم بودم. از انجایی که هم ایشان و هم پدرم پزشک بودند. همیشه به من میگفتند که تو سراغ پزشکی نرو، برو سراغ علوم جدید. تصویر زن دانشمند در ذهن پدربزرگم که فرانسه درس خوانده بود؛ ماری کوری بود. آن موقع داییهایم در برکلی درس میخواندند و نام دانشگاه برکلی با آزمایش هایی که برای ساخت بمب اتم در آزمایشگاههایش انجام شده بود، سرزبانها افتاده بود. پدربزرگم هم به من میگفت: برو دنبال فیزیک هستهای. از همان موقع من فکر میکردم که حتما در رشتهای دکترا میگیرم ان هم از دانشگاه برکلی.
من خیلی دلم نمیخواست که در کنکور ایران شرکت کنم و دوست داشتم سریع خودم را به آمریکا برسانم . چون فکر میکردم اینجا علم بیشتر به روز است. اما انگار پدر و مادرم برای این که من را از ۱۸ سالگی از خودشان جدا کنند، نگران بودند. همه اینها باعث شد دوره لیسانس را در دانشگاه صنعتی شریف بگذرانم و بعد برای دانشگاههای آمریکا اپلای کنم.
سالهای دور از خانه
بیست و دو ساله بودم که به امریکا آمدم . دوست و آشنا و فامیل زیاد داشتم که هنگام مریضی به دادم برسند اما امور روزمره را باید خودم انجام میدادم. برای من که همیشه در تهران همه چیز در خانه برایم اماده بود، شستن لباسها و غذا درست کردن یک معضل واقعی بود. راستش گاهی با خودم فکر می کنم اگر دوباره بخواهم زندگی کنم زودتر از قبل مستقل میشوم. مثلا یادم میآید هیچ وقت، زمانی که بچهها ساعتهای بعد از مدرسه با هم قرار میگذاشتند من در قرارهایشان شرکت نمیکردم چون پدر و مادر دوست داشتند بعد از مدرسه بلافاصله به خانه بروم . از روش تربیتی آنها انتقاد نمیکنم اما فکر کنم به دخترم فرصت دهم تا زودتر مستقل شودو چیزهای بیشتری را تجربه کند. برای اینکه من معتقدم بهترین دانشمندان، یا لااقل دانشمندانی که من دوست دارم شبیهشان باشم هیچ کدام یک بعدی نیستند. الان خیلی دوست دارم بعضی کتابها را بخوانم یا بعضی فیلمها را ببینم اما فرصت کمی دارم. خیلی اوقات خودم را سرزنش میکنم که چرا بعضی کارها را خیلی قبل تر انجام ندادم. البته فکر میکنم این افسوس همه آدمهاست.
من یک زن هستم
حتی در امریکا هم آسان نیست که زن باشی، سنات زیاد نباشد و از طرف دیگر با رشتههای مهندسی هم سر وکار داشته باشی. در دانشگاه یک سری دورههایی داریم که برای زنان برگزار میشوند. در آن دورهها برای ما از تحقیقاتی که انجام شده، میگویند. مثلا به ما توصیه میکنند که در روزهایی که قرار است سرکلاس درس حاضر شویم حتما لباس رسمی بپوشیم. چون تحقیقات نشان داده مردم زنان را ازروی لباسشان قضاوت میکنند. یا میگویند سر کلاس خیلی شوخی نکنید. چون تحقیقات نشان داده که زنان را خیلی سریع، جدی نمیگیرند. یا دانشجویان تصور میکنند که چون شما زن هستید باید نمره بهتری بدهید و سختگیر نباشید.
بهتر است این طور توضیح بدهم که اگر من مرد باشم و سن بالاتری داشته باشم ،همه به طور کامل احترام میگذارند اما کسی در موقعیت فعلی من اول باید خودش را ثابت کند و بعد احترام بخرد. شاید این برایتان جالب باشد که بعد از هشت سال سابقه کار در دانشگاه رایس، وقتی با همکاران مرد برای گرفتن بودجه به مراکز دولتی میرویم.خیلی وقتها اگر مسئول بودجه من را از قبل نشناسد یا مقالاتم را نخوانده باشد در طول جلسه با همکاران مرد خیلی جدی تتر صحبت میکند و همه اینها کار خانمها را سخت میکند .
ضمن این که در زندگی زنها یکسری اتفاقات است که هیچ وقت یک مرد در زندگی کاریاش تجربه نمی کند. مثلا من که الان یک دختر دو ساله دارم برای شرکت در کنفرانسها و جلسات علمی باید فکر کنم که بچه را چه کسی نگه میدارد. در عین حال باید به مقالاتم برسم . باید مقالات جدید را بخوانم. با دانشجویانم روی پروژهها کار کنم تا عقب نمانم در عین حال نیازهای بچه را فراموش نکنم . در حالی که همکارم مرد من ممکن است در همین چند سال دوبار بچه دار شود و فکرش خیلی کمتر مشغول شود. چون همسرش کارهای مربوط به بچه را به عهده دارد.
خواب نما نمیشوم
بیشترین مشغله ذهنی من در حال حاضر این است که در چه زمینهای تحقیق کنم که بیشتر مورد استفاده واقع شود. دانش چیزی نیست که دو سه روزه به دست آید. خیلی وقتها سعی می کنم به خودم یاداوری کنم که هرکاری امروز یاد می گیرم یه روزی به دردم می خورد. هر روز به خودم میگویم اگر میخواهی به نتیجه برسی باید پشتکار داشته باشی. باید هر روز بخوانی، باید ساعتها پای کامپیوتر باشی و به حل مسائل فکر کنی. باید مقالههای جدید بخوانی و ان را کنار آموزههای قدیمت بگذاری.
واقعیت این است که علم وارد مغز اماده میشود. بنابراین همیشه به دانشجویان مقطع دکترا توصیه میکنم که نوشتن چند مقاله و پایان نامه برای گرفن دکترا مهمترین هدف نیست. هدف مهم تر این است که یادبگیرید چطور فکر کنید. دانش تان را طبقه بندی کنید و از آموزشهای قبلی استفاده کنید. اگر بتوانید وسیع یاد بگیرید آنوقت فقط یک جرقه کافی است تا چند موضوعی را که از قبل بلدید کنار یک موضوع جدید بگذارید و به نتیجه برسید. هیچ وقت یکباره خواب نما نمیشوید چیزی که به ذهنتان میرسد ترکیب آموزشهای قدیم و دانسته جدید است. پس تا میتوانید بخوانید، در هر زمینهای تحقیق کنید و سعی کنید به روز باشید.
ايران واير: منبع.