اوّلین پرنده از گروه پرندگان عطار هُدهُد است . " منطق الطیر "
هُد هُد یا شانه بسر است که بر طبق داستانهای ایران باستان نامۀ جمشید شاه را به نزد بانوی او بُرد .تاج وری هُدهُد ناظر به صورت ظاهری اوست که بر فرق او تاجی دیده می شود . که در نظر عامۀ مردم به شانه ای می ماند که گاه باز و گاه بسته می شود . تاجی که بر سر هُد هُد است یادآور فَرّه ایزدی است که در پادشاهان ایران باستان جزء لوازم شهریاری تلقی می شده است و این فرّه ایزدی با آنچه در دوره اسلامی عنایت الاهی در حق اولیاء خوانده شده است ، بیارتباط نیست!
شباهت صوتی کلمۀ هُد هُد با مادّه هدایت و هادی شدن – که در داستان مرغان جنبۀ محوری دارد – امری است کاملاً محسوس و نوعی جادوی مجاورت در آن نهفته است. ( بعد از اسلام در ایران همه داستانهای ایرانی نامهای عربی گرفت و به اسم اعراب زده شد، جمشید شاه شد سلیمان پیغمبر، الی آخر)
خرد بزرگ هُد هُد در شناختن جایی که آب در زیر زمین باشد مشهور است
دوش وقت سحر از غصه نجاتم دادند
وندر آن ظلمات شب ، آب حیاتم دادند
حافظ در این بیت از آب حیات که بر طبق داستانهای باستان ایرانی در ظلمات قرار دارد و هر که از آن بنوشد زندگانی جاودان میابد سخن میگوید، و عطار بزرگوار میگوید، هد هد از محل این آب خبر داشته است ( هر کسی به ایران حمله کرد نه تنها منابع مادی ما را چپاول کرد بلکه خودش را در منابع معنوی ما هم به زور تحمیل نمود ، در اینجا هم آب حيات، چشمه زندگی ، و جاودانگی میشود آب خضر و اسکندر !، و حکایت اسکندر و به دنبال آب حیات گشتن او در ایران میرود در تاریخ و تاریخ ادبیات ایران)
وحکمت یا ضرب المثلی بوده است که هُدهُد آب را در زیرزمین می بیند و از دیدن دام بر روی زمین عاجز است و خاقانی گفته است .
هُد هُد ز آب زیر زمین آگه است
لیک از دام بر فراز زمین آگهیش نیست!
انتخاب هُد هُد به عنوان پیشوا و رهبر جمع مرغان و پرندهای که هدایت مُرغان با اوست چندین عامل صوتی و معنوی داشته است .
هُد هُد هادی شده گذشته از اینها نقشی که هُد هُد در داستان جمشید شاه دارد ، از عواملی است که گزینش اورا از میان دیگر مرغان موجّه می سازد .
ار آنجا که هدایت از دیدگاه عرفان به راهنمایی پروردگار بستگی دارد و کوشش بنده در آن سهمی نیست . برگزیده شدن هُد هُد بهره یابی از هدایت پروردگار در این داستان امری است که به سعی و کوشش هُد هُد حاصل نشده است بلکه نظر جمشید شاه که بر طبق افسانهها اولین کسی بود که اهورامزدا او را با چشم وجود و پروردگار آشنا ساخت روزی بر او افتاده و او از این تَشَخُص در میان مرغان بهره یاب شده است .
مرحباای هدهد هادی شده
در حقیقت پیک هر وادی شده
در باره آب حیات گفته اند:
پادشاه ایران از یکی از معمرترین قوم شنید که در قسمت شمال آبگیری است که خورشید در آنجا فرو می رود و پس از آن سراسر گیتی در تاریکی است. در آن تاریکی چشمهای است که به آن آب حیوان گویند، چون تن در آن بشویند گناهان بریزد و هر کس از آن بخورد نمی میرد. پادشاه پس از شنیدن این سخن با سپاهیانش جانب شمال را در پیش گرفت و به زمین همواری رسید که میانشان دره و نهر آبی وجود داشت. به فرمانش پلی بر روی دره بستند و از روی آن عبور کردند . پس از چند روز به سرزمینی رسیدند که خورشید بر آن نمی تابید و در تاریکی مظلم فرو رفته بود . پادشاه تمام بنه و اسباب و همراهان را در ابتدای ظلمات بر جای گذاشت و با چهل تن مصاحب و صد تن سردار جوان و یکهزارو دویست تن سربارز ورزیده خورشید چهل روزه بر گرفت و داخل ظلمات شد.
پس از آن طی مسافتی ، ظلمت و تاریکی هوا و سختی و دشواری راه پادشاه و همراهان را از پیشروی باز داشت، به قسمی که هر قدر به چپ و راست می رفتند راه را نمی یافتند. پادشاه تعداد همراهان را به یکصد و شصت تن تقلیل داد.
باری پادشاه و همراهان هجده روز تمام در ظلمت و تاریکی روی ریگهای بیابان پیش رفتند تا به کنار چشمهای رسیدند که هوای معطر و دلپذیر داشت و آبش مانند برق می جهید . پادشاه احساس گرسنگی کرد و به آشپزش اندر یاس دستور داد غذایی طبخ کند . آندریاس یک عدد ماهی از ماهیهای خشک را که همراه آورده بود، برای شستن در چشمه فرو برد. اتفاقا ماهی زنده شد و از دست آندریاس سرید در آب چشمه فرو رفت. آندریاس آن اتفاق شگفت را به هیچکس نگفت و کفی از آن آب بنوشید و مقداری با خود برداشت و غذای دیگری برای پادشاه طبخ کرد . قبل از آنکه از ظلمات خارج شوند ، پادشاه به کلیه همراهان فرمان داد ضمن حرکت آنچه از سنگ و چوب یا هر چیز دیگری که در راه بیابند با خود بردارند. معدودی از همراهان به فرمان پادشاه اطاعت کردند ، ولی اکثریت همراهان که از رنج و خستگی راه به جان آمده بودند پادشاه را دیوانه پنداشته با دست خالی از ظلمات خارج شدند . به روایت دیگر پادشاه به همراهان گفت:« هر کس از این سنگها بردارد و هر کس بر ندارد بالسویه پشیمان خواهد شد .» عدهای از آنها سنگ را بر داشتند و در خورجین اسب خود ریختند ولی عدهای اصلا بر نداشتند . چون به روشنایی آفتاب رسیدند معلوم شد که تمام آن سنگها از احجار گرانبها یعنی مروارید و زمرد و جواهر بوده و همانطوری که پادشاه گفته بود آنهایی که بر نداشتند از ندامت و پشیمانی لب به دندان گزیده و کسانی که بر داشته بودند افسوس خوردند که چرا بیشتر بر نداشتند . دیر زمانی نگذشت که راز آندریاس فاش شد و به ناچار جریان چشمه حیوان و زنده شدن ماهی خشک را به پادشاه گفت. پادشاه از این پیش آمد سخت بر آشفت و آندریاس را مورد عتاب قرار داد که چرا به موقع وی را آگاه نکرد تا از آن آب حیات بنوشد و زندگی جاودانه یابد، اما چه سود که کار از کار گذشته راه بازگشت نداشت. تنها کاری که برای تنبیه خودخواهی او توانست بکند این بود که فرمان داد سنگ بزرگی به گردن آندریاس بستند و او را در دریا انداختند تا حیات ابدی را که بر اثر نوشیدن به دست آورده بود با سختی و دشواری سپری کند و هیچ لذتی از زندگی جاودانه نصیبش نگردد .
قمری به مژه درون کشد شعری را
هدهد بسر اندرون زند تیر خدنگ .
منوچهری .
هدهدی گر عروس ملک مرا
خبرآور تویی و نامه سپار.
خاقانی .
تا چو هدهد تاجداری بایدت در حلق دل
طوطی آسا طوق آتش کم نخواهی یافتن .
خاقانی .
پر هدهد به زیر پر عقاب
گوی برد از پرندگان بشتاب .
نظامی .
نوبت هدهد رسید و پیشه اش
و آن بیان صنعت و اندیشهاش .
مولوی .
هدهد قواده در جایی که باشد تاجدار
عار نبود باز را در عهد او بیافسری .
سیف اسفرنگ .
ز نام خود به طمع اوفتاد غافل از این
که هدهدی نشود پادشا به یک افسر.
قاآنی .
صبا به خوش خبری هدهد سلیمان است
که مژده طرب از گلشن سبا آورد
حافظ
ای هدهد صبا به سبا میفرستمت
بنگر که از کجا به کجا میفرستمت
مژده ای دل که دگر باد صبا بازآمد
هدهد خوش خبر از طرف سبا بازآمد
سیاه نامهتر از خود کسی نمیبینم
چگونه چون قلمم دود دل به سر نرود
به تاج هدهدم از ره مبر که باز سفید
چو باشه در پی هر صید مختصر نرود
حافظ
چونک خورشید نمودی رخ خود
سجده دادیش چو سایه همه را
من چو هدهد بپریدم به هوا
تا رسیدم به در شهر سبا
مولوی
چون بسته نبود آن دم در شش جهت عالم
در جستن او گردون بس زیر و زبر آمد
آن کو مثل هدهد بیتاج نبد هرگز
چون مور ز مادر او بربسته کمر آمد
در عشق بود بالغ از تاج و کمر فارغ
کز کرسی و از عرشش منشور ظفر آمد
مولوی
یک حمله دیگر برسان باده که مستی
در عربده ویران شده دستار درآمد
یک حمله دیگر به جمشید بگراییم
کان هدهد پرخون شده منقار درآمد
این شربت جان پرور جان بخش چه ساقیست
از دست مسیحی که به بیمار درآمد
مولوی
باز سعادت رسید دامن ما را کشید
بر سر گردون زدیم خیمه و ایوان خویش
دیده دیو و پری دید ز ما سروری
هدهد جان بازگشت سوی سلیمان خویش
چون بسته نبود آن دم در شش جهت عالم
در جستن او گردون بس زیر و زبر آمد
آن کو مثل هدهد بیتاج نبد هرگز
چون مور ز مادر او بربسته کمر آمد
چشمم همیپرد مگر آن یار میرسد
دل میجهد نشانه که دلدار میرسد
این هدهد از سپاه جمشید همیپرد
وین بلبل از نواحی گلزار میرسد
ز هدهدان تفکر چو دررسید نشانش
مراست ملک جمشید چو نقد گشت عیانش
پری و دیو نداند ز تختگاه بلندش
که تخت او نظرست و بصیرتست جهانش
زبان جمله مرغان بداند او به بصیرت
که هیچ مرغ نداند به وهم خویش زبانش
نشان سکه او بین به هر درست که نقدست
ولیک نقد نیابی که بو بری سوی کانش
به حق آنک تو را دیدم و قلم افتاد
ز دست عشق نویسم به پیش تو ناکام
به حق آنک گمانهای بد فرستی تو
به هدهدی که بخواهی که جان ببر زین دام
ای آنک به عشق رخ تو واجب و حق است
آیینه دل را ز خرافات زدودن
آواز صفیر تو شنیدیم و فریضه است
این هدهد جان را گره از پای گشودن
تا چند در این ابر نهان باشد آن ماه
جانها به لب آمد هله وقت است نمودن
صد هزاران غیب می گویند مرغان در ضمیر
کان فلان خواهد گذشتن جای او گیرد فلان
از جم نامهها آوردهاند این هدهدان
کو زبان مرغ دانی تا شود او ترجمان
مولوی