مهر ۲۶، ۱۳۹۳

کشف حقایق


فصل
در بیان مذهب تناسخ- بدانكه اهل تناسخ مذهب حكما دارند
اما در چند مسئله بعضی از اصول و بعضی در فروغ با حكما اختلاف كردند
تا بدین سبب نام ایشان از اینها جدا گشت.

فصل
بدانكه مذهب تناسخ اصول و فروع بسیار دارد
و تا كسی تمام اصول و فروع چیزیرا ضبط نكند
آن چیز را چنانكه می‌باید نداند
و تمام اصول و فروع آن مذهب را این مختصر تحمل نتواند كرد. ( در این مختصر نمی‌گنجد)

پس آنچه قاعده و قانون این مذهب است بطریق اختصار بیاوریم كه عاقل را اینمقدار پسندیده (بسنده) آید.
بدانكه قواعد و قانون این مذهب شش چیز است
پس هر كه خواهد كه اینمذهب را بداند باید كه شش چیز را بداند
و هر كه خواهد كه در این مذهب بكمال رسد باید كه این شش را بداند
و سه چیز را از این شش چیز حاصل كند
و ملك خود گرداند
چنانكه بیش بر نگرد
و از این شش چیز سه عملیست و سه علمی‌
و آنچه عملی است بمجرد علم تمام نشود.

۱- اول معرفت «نسخ» است
۲- دوم «مسخ» است
۳- سوم حاصل كردن علوم حقیقتست
۴- چهارم حاصل كردن اخلاق نیك است
۵- پنجم حاصل كردن تجرد و انقطاع است
از دنیا و لذات و شهوات بدنی.
۶- ششم حاصل كردن رغبت و اشتیاق است بآخرت
و با دراك حقایق و لذات روحانی.

فصل
۱- در بیان نسخ و مسخ
بدانكه نسخ عبارت از آنست كه چیزی صورتی‌ رها كند
و صورتی دیگر مانند صورت اول یا بهتر از صورت اول بگیرد
و مسخ عبارت از آنست كه چیزی صورتی‌ رها كند
و صورتی دیگر فرود( کمتر ) صورت اول بگیرد
چون اینمقدمات معلوم كردی
اكنون بدان كه از نفس جزوی
از عالم علوی
از راه افق بواسطه نور ثوابت و سیارات
بطلب كمال بمراتب و تدریج باین عالم سفلی می‌آید تا بخاك می‌رسد
و خاك اسفل السافلین وی است
و باز از خاك بمراتب و تدریج بر می‌آید تا بعالم علوی رسد
و بنفس كلی پیوندد و نفس كلی اعلی علیین وی است
از جهت آنكه نفس كل و عقل كل در جوار پروردگار است كه علت اول و فعال مطلق است.
چنین می‌دانم كه تمام فهم نكردی روشنتر بگویم.

فصل
بدانكه نفس جزوی بالا و پائینی ( اوجی و حضیضی) دارد.
اوج وی فلك نهم است كه فلك افلاك باشد
و محیط عالمست
و حضیض او خاك است كه مركز عالم است
و نزولی و عروجی دارد
و نزول وی آمدن وی است بخاك
تنزل الملئكه و الروح
و عروج او بازگشت است از این منزل بفلك الافلاك
و مدت آمدن و رفتن از هزار سال كمتر نیست
و از پنجاه هزار سال زیاده نیست


سخن دراز كشید و از مقصود دور افتادیم

غرض از اینجمله آن بود كه تا بیان نسخ و مسخ كنیم.


فصل
بدانكه نفس جزوی چون بمنزل خاك رسد
چندین گاه در منزل خاك می‌باشد و پرورش می‌باید
بسبب گشتن افلاك و انجم كه دایم گرد كره خاك میگردد
و آثار و فیض بخاك و موالید می‌رساند
و مقصود از این جمله آنست تا نفس جزوی پرورش یابد
و در این منزل خاك نام او طبیعت است
باز از منزل خاك بمنزل نبات می‌آید
و چندین گاه دیگر در این منزل پرورش می‌یابد
در این منزل نام او «نفس طبیعی» است
باز از این منزل بمنزل حیوان غیر ناطق می‌آید
و چندینگاه دیگر در این منزل پرورش می‌یابد
و در این منزل نام او «نفس حیوانی» است
و باز از این منزل بمنزل حیوان ناطق می‌آید
و چندین گاه دیگر در این منزل پرورش می‌یابد
و نام او در این منزل «نفس انسانی» است
باز از این منزل بمنزل افلاك می‌رود
كه عالم نفوس و عقول است
اگر كمال خود حاصل كرده است در این منزل نام او «نفس ملكی» است.
این بود مراتب «نسخ»

و اگر در مقام حیوان ناطق كمال حاصل نكند
و بمعاضی و خیانات مشغول باشد
بعد از مفارقت باز بمنزل حیوان غیر ناطق فرود آید
و از منزل حیوان غیر ناطق باز بمنزل نبات
و باز بمنزل جماد فرود آید ( به عالم مرده بیخاصیت مثل دانه گندم که تا کاشته نشود مرده بیخاصیت یعنی‌ جماد است)
و بقدر معاصی عذاب كشد و بمقدار خیانات قصاص یابد ( جنایات)
این بود مراتب «مسخ»

آنگاه باز بمراتب بر آید
و بمنزل حیوان ناطق رسد
و كمال خود حاصل كند
و بعد از مفارقت بعالم خود پیوندد
و اگر این نوبت دیگر كمال خود حاصل نكند
بعد از مفارقت باز بمراتب فرود آید.
هم چنین یكبار و دوباره و ده بار و صد بار تا آنگه كه كمال خود حاصل كند.
چون كمال خود حاصل كرد بعالم خود پیوندد و این سخن بشرح در رساله معاد خواهد آمد.

فصل
در بیان علوم حقیقی:
بدانكه اهل تناسخ می‌گویند كه علوم حقیقی چهار چیز است:

۱- اول- معرفت نفس و آنچه تعلق بنفس دارد

۲- دوم معرفت باریتعالی كه علت مطلق و فاعل اول است و تمام علل و معلولات كه مراتب موجوداتست
و آنچه بباری و مراتب موجودات تعلق دارد

۳- سیم معرفت دنیاست و آنچه بدنیا تعلق دارد

۴- چهارم معرفت آخرت است و آنچه بآخرت تعلق دارد

و این جمله ببرهان عقلی و دلایل قطعی باید كه داند.

این سه فصل كه گفته شد علمی بود
یعنی «نسخ و مسخ» و علوم حقیقی
و این سه اصل دیگر عملی است
یعنی حاصل كردن اخلاق نیك
و حاصل كردن تجرد
و انقطاع از دنیا
و بردین از لذات
و از شهوات بدنی
و حاصل كردن رغبت
و اشتیاق بآخرت و بادراك حقایق و لذات روحانی.
هر كه این شش چیز بداند ببرهان عقلی و دلایل قطعی
و سه چیز بعمل آرد
یكی از ملئكه مقرب باشد

فصل

در بیان مذهب حلول:

بدانكه اهل مذهب حلول می‌گویند كه خدایتعالی می‌فرماید كه
چون خدایتعالی و تقدس همه خلایق را اول در ظلمت آفرید
و هر كه در ظلمت باشد هیچ نبیند و هیچ نداند
باز خداوند تعالی و تقدس بفضل خود از نور خود بر خلایق بپاشید
تا خلایق بینا و شنوا و دانا شدند
و خدای را بشناختند
پس این دانایی و شنوایی و بینایی كه در ماست نور اوست
كه او را می‌شناسد اینست سخن اهل حلول.
چون این سخن ایشان معلوم كردی

اكنون بدانكه از ایشان سؤال می‌كنند:

چون در هر كسی نور خدای است كه دانا و بینا و شنواست
این دانایی و شنوایی كه در ماست جزو نور خدا یا كل نور خداست؟
می‌گویند این دانایی و بینایی و شنوایی كه در ماست نه جزو نور است و نه كل نور
زیرا كه نور متجزی و منقسم نیست و امكان تجزیه ندارد
و محتاج مكان نه
و این سخن ظاهر است
و بر عاقلان پوشیده نماند
از جهت آنكه نور عالم ملك كه جسمست و نور مجازی است امكان تجزیه ندارد در خارج
پس نور عالم ملكوت كه جسم نیست
و نور حقیقیست قابل تجزیه نباشد هم در ذهن و هم در خارج
چون معلوم شد كه نور منقسم و متجزی نیست
و محتاج مكان نیست
پس جزو (جزء) نور خدا در ما نباشد
كه اگر باشد متجزی باشد
و این محالست
و كل نور خدا هم در ما نباشد

از جهت آنكه نور خدای نامحدود و نامتناهی و محتاج مكان نیست (نامتناهی است و محتاج مكان نیست).

دیگر آنكه اگر كل نور در زید باشد
عمر از نور خالی باشد
و این محالست كه چیزی بی‌نور او موجود تواند بود.
دیگر احد حقیقی را كل و اجزاء نباشد.
پس بیقین معلوم شد كه كل و جزء نور خدای درما نیست
و حقیقت این سخن آنست كه نور خدای حد و نهایت ندارد
و محیط است مر این عالم را
و این عالم در جنب عظمت او چون خردلی است میان زمین و آسمان.
زیرا كه محدود را با نامحدود بهیچوجه نسبت نتوان داد
و این بیچاره بسیار كس از این طایقه دید
و سخن ایشان بتمامی شنید
یكی از معتبران و داناترین ایشان را دیدم حكایت می‌كرد كه روزی از روزها بوقت نماز دیگر ناگاه حجب از پیش چشم من برداشتند
و نور خدایتعالی بر من تجلی كرد و ظاهر شد
نوری دیدم كه حد و نهایت نداشت
و فوق و تحت و یمین و كران و میان نداشت
و خلق عالم در آن نور چون ذرائر بودند كه در نور آفتاب باشند
ولی بیچارگان در آن نور غرق بودند و از نور خبر نداشتند
هم چون ماهیان كه در آب غرق باشند و از آب خبر ندارند
و همه خبر آب از یكدیگر پرسند و طلب آب كنند و آب را نبینند
و یسار نبود و امكان سخن گفتن و چیزی خوردن نبود
و اگر چنانچه آن حال دراز كشیدی در خوف هلاك بودمی
تا باز من در حجاب شدم و از آنحال باز آمدم.
غرض از این سخن آن بود كه اعتقاد آن طایفه چنین است
و این چنین حكایتها می‌كنند
و از مكاشفه و معاینه خبر می‌دهند تا سخن دراز نشود و از مقصود باز نمانیم.

چون نور خدا حد و نهایت ندارد
و نور او را نظیر و مثال نتوان نمود
اما از جهت تقریب فهم را
بدانكه نور خدایتعالی هم چون نور آفتاب كه از مشرق تا بمغرب گرفته است
و هیچ خانه از مشرق تا بمغرب نیست كه در وی نتافته است
و هر خانه به آن نور كه در وی تافته است منور و روشن است
پس باین سبب در نور كثرت می‌نماید
و كل و اجزاء گفته می‌شود
یعنی آن نور كه از مشرق تا بمغرب گرفته است كل می‌گویند
و این انوار كه در خانه هر كس تافته است اجزاء می‌خوانند
اما عاقلان دانند كه یك نور بیش نیست
و یك نور حقیقی كثرت و اجزاء تصور ندارد
و اسم كل و اسم جزء از برای تقریب فهم گفتم
اینست تمامی سخن اهل حلول.


سیم در بیان مذهب اتحاد:

بدانكه اهل تحاد می‌گویند كه این آیه و احادیث كه اهل حلول نقل كردند درست است
و ما را در آن شكی نیست و متمسك‌ ما نیز همین است
و دیگر آنكه گفتند كه دانا و شنوا و بینا كه در ماست ...خداست
و نور است كه او را می‌شناسد
همه راست است و ما را هم در این خلافی نیست
اما اینكه خدایرا بذات محیط این عالم گفتند
و خلق عالم را در ذات او همچون ذرائر در آفتاب گفتند. خطاست ...

فصل

بدانكه اهل اتحاد می‌گویند كه نور خدایتعالی بمثابه نور شمعی است
و خلق عالم بمثابه آینه‌ها اند
اگر چه شمع یكی بیش نیست
اما در هر آینه شمعی پیدا آمده است
و آئینه كه شنوا و دانا و بینا است
از این شمع است كه در وی است
پس اگر چه بصورت دو شمع است كه می‌نماید
و اهل حس و خیال دو شمع می‌دانند و می‌بینند
اما بحقیقت هر دو یكی است
و اهل دانش یك شمع می‌بینند
و یك شمع می‌دانند
این است سخن اهل اتحاد

و این طایقه را اهل اتحاد از جهت این معنی می‌گویند كه ایشان دو شمع را یكی می‌گویند

شمعی كه در آینه است و شمعی كه در میان است.

فصل

بدانكه اهل اتحاد می‌گویند كه این سخن از جهت تقریب فهم گفته می‌شود
و اگر نه نور خدا محسوس نیست
وضوع و شعاع ندارد
باید كه كسی را عكس و خیال و كثرت و اجزاء در خاطر نیفتد
نور خدا كلی است و نور ما جزویست
و جزویات را نهایت نیست
و با آنكه جزئیات را نهایت نیست كلی متجزی و منقسم نیست
و چون كلی متجزی و منقسم نباشد جزو نور درما نباشد،
و كل نور هم در ما نباشد زیرا كه كلی را جزء و كل نباشد
و نور جزوی غیر نور كلی نباشد بلك نور جزوی عین نور كلی باشد
و این سخن را جز بمثالی معلوم نشود.
بدانكه انسان كلی است و جزویات انسان را نهایت نیست
و با اینكه جزویات انسان را نهایت نیست
متجزی و منقسم نیست
و جزو انسان در زید نیست
و كل انسان هم در زید نیست
و زید غیر انسان نیست
بلكه زید انسان است
و عمر و انسان
و خالد انسان الی ما لاینتهی.
این است تمامی سخن اهل اتحاد.


فصل

بدانكه خلاصه سخن اهل حلول و اتحاد آنست كه آنچه باطن عالمست عالم ارواح و معقول است
نور خداست و نور خدا قابل تغییر و تبدیل نیست
و زادت و نقصان نیست و باقی است
و آنچه ظاهر عالم است كه عالم اجسام محسوس است
مظاهر نور خداست
و مظاهر نور خدا قابل تغییر و تبدیل و زیادت و نقصان است و فانی است
پس بنزدیك ایشان وجود دو باشد :

یكی فانی و یكی باقی

یكی قدیم و یكی حادث.

-‌ چهارم در بیان اهل مذهب وحدت:

بدانكه اهل وحدت می‌گویند كه وجود یكی بیش نیست و آن وجود خدایست
و بغیر از وجود خدایتعالی چیز دیگری موجود نیست
و امكان ندارد كه باشد
زیرا كه اگر بغیر وجود خدای چیزی دیگر موجود باشد
خدای را در وجود مثل و شریك باشد
و ضد و ند لازم آید
و باتفاق جمله عقلا و علماء خدای را ضد و ند نیست
مثل و شریك نی
پس لاضد و لاند و لا شبیه و لا شریك

دیگر اینكه بغیر وجود خدا چیزی دیگر اگر موجود باشد
دو وجود باشد
بضرورت یا متصل باشند یا منفصل
و باتفاق جمله عقلا و علما وجود خدا متصل بچیزی نیست
و منفصل از چیزی نه

و اگر اهل كثریت گویند كه علت اتصال و انفصال جسم است
و خدایتعالی جسم نیست
پس با وجود آنكه وجود دیگری باشد
خدایتعالی متصل بچیزی و منفصل از چیزی نباشد
جواب بدانكه اگر علت اتصال و انفصال جسم بودی
می‌بایست كه عرض متصل و منفصل نبودی
و اگر علت اتصال و انفصال هست پس ضرورت لازم آید كه علت اتصال و انفصال چیزی باشد كه میان عرض و جسم مشترك باشد
و آن وجود می‌باشد چون بیقین معلوم شد كه علت اتصال و انفصال وجود است
پس اگر بغیر وجود خدا وجودی دیگر باشد
بضرورت یا متصل باشد یا منفصل
و وجود خدای متصل بچیزی نیست
و منفصل از چیزی نیست و نمی‌شاید كه دو باشد
پس بضرورت لازم آید كه وجود را اول باشد و آخر هم باشد
كه اگر باشد
دو وجود لازم آید
و دیگر بضرورت لازم آید
كه امكان ندارد كه معدوم هرگز موجود گردد
و موجود هرگز معدوم شود
اگر امكان دارد همان دو وجود لازم آید
پس آنچه موجود است همیشه موجود بوده است
و پیوسته موجود خواهد بود و
آنچه معدوم است همیشه معدوم بوده است
و پیوسته معدوم خواهد بود
و سخن دراز شد و از مقصود دور افتادم
غرض از این جمله آن بود كه مذاهب در عالم بسیار است.