پاسی از شب رفته بود و برف می بارید
چون پر افشانی پر پهای هزار افسانه ی از یادها رفته
باد چونان آمری مأمور و ناپیدا
بس پریشان حكمها می راند مجنون وار
بر سپاهی خسته و غمگین و آشفته
برف می بارید و ما خاموش
فار غ از تشویش
نرم نرمك راه می رفتیم
كوچه باغ ساكتی در پیش
هر به گامی چند گویی در مسیر ما چراغی بود
زاد سروی را به پیشانی
با فروغی غالبا افسرده و كم رنگ
گمشده در ظلمت این برف كجبار زمستانی
برف می بارید و ما آرام
گاه تنها ، گاه با هم ، راه می رفتیم
چه شكایتهای غمگینی كه می كردیم
با حكایتهای شیرینی كه می گفتیم
هیچ كس از ما نمی دانست
كز كدامین لحظه ی شب كرده بود این بادبرف آغاز
هم نمی دانست كاین راه خم اند خم
به كجامان میكشاند با
برف می بارید و پیش از ما
دیگرانی همچو ما خشنود و ناخشنود
زیر این كج بار خامشبار ،از این راه
رفته بودندو نشان پایهایشان بود
پاسی از شب رفته بود و همرهان بیشمار ما
گاه شنگ و شاد و بیپروا
گاه گویی بیمناك از آبكند وحشتی پنهان
جای پا جویان
زیر این غمبار ، درهمبار
سر به زیر افكنده و خاموش
راه می رفتند
وز قدمهایی كه پیش از این
رفته بود این راه را ،افسانه می گفتند
من بسان بره گرگی شیر مست ، آزاده و آزاد
می سپردم راه و در هر گام
گرم می خواندم سرودی تر
می فرستادم درودی شاد
این نثار شاهوار آسمانی را
كه بهر سو بود و بر هر سر
راه بود و راه
این هر جایی افتاده این همزاد پای آدم خاكی
برف بود و برف این آشوفته پیغام این پیغام سرد پیری و پاكی
و سكوت ساكت آرام
كه غم آور بود و بیفرجام
راه می رفتم و من با خویشتن گهگاه می گفتم
كو ببینم ، لولیای لولی
این تویی آیا بدین شنگی و شنگولی
سالك این راه پر هول و دراز آهنگ ؟
و من بودم
كه بدین سان خستگی نشناس
چشم و دل هشیار
گوش خوابانده به دیوار سكوت ، از بهر نرمك سیلی صوتی
می سپردم راه و خوش بیخویشتن بودم
اینك از زیر چراغی می گذشتیم ، آبگون نورش
مرده دل نزدیكش و دورش
و در این هنگام من دیدم
بر درخت گوژپشتی برگ و بارش برف
همنشین و غمگسارش برف
مانده دور از كاروان كوچ
لك لك اندوهگین با خویش می زد حرف
بیكران وحشت انگیزی ست
وین سكوت پیر ساكت نیز
هیچ پیغامی نمی آرد
پشت ناپیدایی آن دورها شاید
گرمی و نور و نوا باشد
بال گرم آشنا باشد
لیك من ، افسوس
مانده از ره سالخوردی سخت تنهایم
ناتوانیهام چون زنجیر بر پایم
ور به دشواری و شوق آغوش بگشایم به روی باد
همچو پروانه ی شكسته ی آسبادی كهنه و متروك
هیچ چرخی را نگرداند نشاط بال و پرهایم
آسمان تنگ است و بیروزن
بر زمین هم برف پوشانده ست رد پای كاروانها را
عرصه ی سردرگمی هامانده و بیدر كجاییها
باد چون باران سوزن ، آب چون آهن
بی نشانیها فرو برده نشانها را
یاد باد ایام سرشار برومندی
و نشاط یكه پروازی
كه چه بشكوه و چه شیرین بود
كس نه جایی جسته پیش از من
من نه راهی رفته بعد از كس
بی نیاز از خفت آیین و ره جستن
آن كه من در می نوشتم ، راه
و آن كه من می كردم ، آیین بود
اینك اما ، آه
ای شب سنگین دل نامرد
لك لك اندوهگین با خلوت خود درد دل می كرد
باز می رفتیم و می بارید
جای پا جویان
هر كه پیش پای خود می دید
من ولی دیگر
شنگی و شنگولیم مرده
چابكیهام از درنگی سرد آزرده
شرمگین از رد پاهایی
كه بر آنها می نهادم پای
گاهگه با خویش می گفتم
كی جدا خواهی شد از این گلههای پیشواشان بز ؟
كی دلیرت را درفش آسا فرستی پیش
تا گذارد جای پای از خویش ؟
همچنان غمبار درهمبار می بارید
من ولیكن باز
شادمان بودم
دیگر اكنون از بزان و گوسپندان پرت
خویشتن هم گله بودم هم شبان بودم
بر بسیط برف پوش خلوت و هموار
تك و تنها با درفش خویش ، خوش خوش پیش می رفتم
زیر پایم برفهای پاك و دوشیزه
قژفژی خوش داشت
پام بذر نقش بكرش را
هر قدم در برفها می كاشت
شهر بكری برگرفتن از گل گنجینههای راز
هر قدم از خویش نقش تازهای هشتن
چه خدایانه غروری در دلم می كشت و می انباشت
خوب یادم نیست
تا كجاها رفته بودم ، خوب یادم نیست
این ، كه فریادی شنیدم ، یا هوس كردم
كه كنم رو باز پس ، رو باز پس كردم
پیش چشمم خفته اینك راه پیموده
پهندشت برف پوشی راه من بود
گامهای من بر آن نقش من افزوده
چند گامی بازگشتم ، برف می بارید
باز می گشتم
برف می بارید
جای پاها تازه بود اما
برف می بارید
باز می گشتم
برف می بارید
جای پاها دیده می شد ، لیك
برف می بارید
باز می گشتم
برف می بارید
جای پاها باز هم گویی
دیده می شد لیك
برف می بارید
باز می گشتم
برف می بارید
برف می بارید ، می بارید ، می بارید
جای پاهای مرا هم برف پوشانده ست.
مهدی اخوان ثالث