من دی نگفتم مر تو را ، کای بینظیر خوش لقا
ای قد مه از رشک تو ، چون آسمان گشته دوتا
امروز صد چندان شدی ، حاجب بدی سلطان شدی
هم یوسف کنعان شدی ، هم فر نور آریا
امشب ستایمتای پری ، فردا ز گفتن بگذری
فردا زمین و آسمان ، در شرح تو باشد فنا
امشب غنیمت دارمت ، باشم غلام و چاکرت
فردا ملک بیهش شود ، هم عرش بشکافد قبا
ناگه برآید صرصری ، نی بام ماند نی دری
زین پشه گان پر کی زند ، چونک ندارد پیل پا
باز از میان صرصرش ، درتابد آن حسن و فَرَش
هر ذرهای خندان شود ، در فر آن شمس الضحی
تعلیم گیرد ذرهها ، زان آفتاب خوش لقا
صد ذرگی دلربا ، کانها نبودش ز ابتدا.
مولوی